1 - حق مسلمان متوفى
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم( زراره ) گويد:در تشييع جنازه مردى از قريش در خدمت امام باقر عليه السلام بودم و از جمله تشييعكنندگان ، ( عطا ) مفتى مكه بود، در اين حال ناله و فرياد زنى بلند شد، عطا به او گفت :يا خاموش باش و
يا من برمى گردم ، ولى آن زن ساكت نشد و عطا برگشت .من به امام عرض كردم :عطا برگشت ، فرمود:
براى چه ؟ گفتم :
به خاطر فرياد و شيون اين زن ، كه به او گفت :خاموش باش والا برمى گردم ، چون خاموش نشد برگشت . امام فرمود:
با ما باش همراه جنازه برويم ، اگر ما چيزى از باطل را مقرون با حق يافتيم ، و حق را به خاطر باطل ترك
كرديم حق مسلمان را اداء نكرده باشيم ، يعنى تشييع جنازه آن مرد مسلم كه حق اوست ، به خاطر شيون يك زن
(كه به عقيده اهل غير شيعه ممنوع است ) نبايد ترك شود.چون از اقامه نماز بر ميت فراغت حاصل شد، صاحب مرده و متوفى به امام عرض كرد:شما بفرمائيد خدايت رحمت
كند، چون شما قادر به پياده راه رفتن نيستيد.امام به تشييع ادامه داد، من عرض كردم صاحب مرده اجازه داده مرا مراجعت بفرمائيد. فرمود:
شما كارى
دارى برو دنبال كارت ، همانا ما با اجازه اين شخص نيامده ايم و با اجازه وى هم مراجعت نمى كنيم ، بلكه
به خاطر اجر و پاداشى است كه مى طلبيم ، چه آنكه به مقدار تشييع جنازه انسان ماءجور خواهد شد.(291)
2 - معاويه بن يزيد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمبعد از خلافت سه سال يزيد كه موجب قتل امام حسين عليه السلام و غارت و جنايات در مدينه و خراب كردنكعبه شد، بعد از او خلافت به فرزندش معاويه (ثانى ) رسيد. او وقتى كه شب مى خوابيد دو كنيز يكى كنار
سر او و ديگرى پائين پاى او بيدار مى ماندند تا خليفه را از گزند حوادث حفظ كنند.شبى اين دو بى خيال اينكه خليفه به خواب رفته است با هم صحبت مى كردند كنيزى كه بالاى سر خليفه بود
گفت :خليفه مرا از تو بيشتر دوست دارد، اگر روزى سه بار مرا نبيند آرام نمى گيرد آن كنيز ديگر گفت :جاى هر دو شما جهنم است .معاويه خواب نبوده و اين مطلب را شنيده و خواست بلند شود و كنيز را به قتل برساند اما خوددارى كرد تا
ببيند اين دو به كجا مى كشد.كنيز علت را پرسيد و دومى جواب داد:معاويه و يزيد، جد و پدر اين معاويه غاصب خلافت بودند و اين مقام
سزاوار خاندان نبوت است .معاويه كه خود را به خواب زده بود اين مطلب را شنيد و در فكر فرو رفت و تصميم گرفت فردا خود را از
خلافت باطل خلع و خلافت حق را به مردم معرفى كند.فردا اعلام كرد مردم به مسجد بيايند، چون مسجد پر از جمعيت شد بالاى منبر رفت و پس از حمد الهى گفت :مردم خلافت ، حق امام سجاد عليه السلام است ، من و پدر و جدم غاصب بودند. از منبر به طرف خانه رهسپار
شد و درب خانه را بر روى مردم بست . مادرش وقتى از اين جريان مطلع شد نزد معاويه آمد و دو دستش را بر سر
خود زد و گفت :كاش تو كهنه خون حيض بودى و اين عمل را از تو نمى ديدم .او گفت :
به خدا سوگند دوست داشتم چنين بودم و هرگز مرا نمى زائيدى . معاويه چهل روز از در خانه بيرون
نيامد، و سياست وقت ( مروان حكم ) را خليفه قرار داد. مروان با مادر معاويه (زن يزيد) ازدواج كرد و
بعد از چند روز معاويه حق شناس را مسموم كرد.(292)
3 - پذيرش حرف حق
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمدر شبى از شبها، ( سعيد بن مسيب ) وارد مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله شد و شنيد، شخصى مشغولخواندن نماز است و با صدائى بسيار زيبا و بلند نماز مى خواند.به غلام خود گفت :
نزد اين نمازگزار برو و به او بگو آهسته نماز بخواند. غلام گفت :مسجد متعلق به ما
نيست و اين شخص هم سهمى از آن دارد!سعيد خودش با صداى بلند گفت :اى نمازگزار، اگر در نمازت خدا را قصد كرده اى صدايت را آهسته كن ، اگر
براى مردم نماز مى خوانى آنها نفعى براى تو ندارند.نمازگزار كه حرف حق را در نماز شنيد، بقيه نماز را آهسته به جاى آورد سلام داد. بعد كفشهايش را برداشت
و از مسجد خارج شد؛ ديدند اين شخص امير مدينه عمر بن عبدالعزيز است .(293)