3- حضرت سليمان - یکصد موضوع، پانصد داستان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یکصد موضوع، پانصد داستان - نسخه متنی

علی اکبر صداقت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

3- حضرت سليمان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سليمان بن داود از نادر پيامبرانى بود كه خداوند پادشاهى مشرق و مغرب زمين را به او داد و سالها بر جن
و انس و چهارپايان و مرغان و درندگان غالب و حاكم و زبان همه موجودات را مى دانست ؛ كه زبان از توصيف
قدرت عظيم او قادر است .

او به حق تعالى عرض كرد:

( بر من ملكى ببخش كه بعد از من به احدى ندهى ) !

بعد از اينكه خداوند به او كرامت كرد، به خداى خود
فرمود:


يك روز تا شب به شادى نگذرانيده ايم ؛ مى خواهم فردا داخل قصر خود شوم و بر بام قصر برآيم و نظر
به مملوك خود كنم ؛ كسى را اجازه ندهيد نزد من آيد كه شاديم تبديل به حزن نشود.

روز ديگر بامداد عصاى خود رابه دست گرفت و بر بلندترين جائى از قصرش بالا رفت و ايستاد و تكيه بر عصا،
نظر به رعيت و ممكلت خويش ‍ مى كرد و به آنچه حق تعالى به او داده ، خوشحال بود.

ناگاه نظرش به جوان خوش روى پاكيزه لباس افتاد كه از گوشه قصرش پيدا شد.

فرمود:


چه كسى ترا اجازه داده
تا داخل قصر شوى ؟

گفت :
پروردگار، فرمود:


تو كيستى ؟

گفت :
عزرائيل ، پرسيد براى چه كار آمده اى ؟

گفت
براى قبض روح ، فرمود:
امروز مى خواستم روز شادى برايم باشد خدا نخواست ؛ به آنچه ماءمورى انجام بده .!

پس عزرائيل روح حضرت سليمان را قبض نمود بر همان حالت كه بر عصا تكيه كرده بود! مردم از دور بر او نظر
مى كردند و گمان مى كردند زنده است .

چون مدتى گذشت اختلاف در ميان مردم افتاد، عده گفتند، چند روز نخورده و نياشاميده پس او پروردگار
ماست ، گروهى گفتند:

او جادوگر است اين چنين در ديده ما كرده كه ايستاده است در واقع چنين نيست ، گروه
سوم گفتند:

او پيامبر خداست . خداوند موريانه را فرستاد كه ميان عصاى او را خالى كند. عصا شكست و او
بيفتاد، و بعد متوجه شدند او چند روز پيش ‍ از دنيا رحلت كرده بود(342)

4- دنيا دوستى طلحه و زبير

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

طلحه و زبير، از سرداران صدر اسلام بودند و در ميدانهاى جهاد اسلامى خدمات شايانى كردند، بعد از
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مخصوصا زبير شديدا طرف دارى امير المؤ منين مى كرد و هيچگاه ترك
نصرت امام نكرد.

تا اينكه عثمان را كشتند، و مردم على عليه السلام را به رهبرى برگزيدند؛ آنها نزد امام آمدند و رسما
از او تقاضا كردند تا آنها را به فرماندارى بعضى شهرها منصوب كند.

وقتى كه با جواب منفى امام روبرو شدند، توسط ( محمد بن طلحه ) اين پيام خشن را به آن حضرت رساندند:

( ما براى خلافت تو فداكاريهاى بسيار كرديم ، اكنون كه زمام امور به دست تو آمده ، راه استبداد را به
پيش گرفته اى و افرادى مانند مالك اشتر را روى كار آورده اى و ما را به عقب زده اى )

امام توسط محمد بن طلحه پيام داد چه كنم تا شما خشنود شويد؟

آنها در جواب گفتند:

يكى از ما را حاكم
بصره و ديگرى را فرماندار كوفه كن .

امام فرمود:


( سوگند به خدا، من در اينجا (مدينه ) آنها را امين نمى دانم ، چگونه آنها را امين بر مردم
كوفه و بصره نمايم )

بعد از محمد بن طلحه فرمودند:

( نزد آنها برو و بگو:

اى دو شيخ از خدا و پيامبرش نسبت به امتش بترسيد،
و بر مسلمانان ظلم نكنيد، مگر سخن خدا را نشنيده ايد كه مى فرمايد:

( اين سراى آخر را تنها براى كسانى قرار مى دهيم كه اراده برترى جويى در زمين ، و فساد را ندارد و
عاقبت نيك براى پرهيزكاران است ) (343)

آنان چون به رياست و پول دنيا نرسيدند قصد كردند به مكه بروند نزد امام آمدند و اجازه انجام عمره به
مكه را خواستند. امام فرمود:


( شما قصد عمره نداريد ) آنان قسم ياد كردند خلافى ندارند و بر بيعت
استوارند.

آنان به امر امام بيعت خود را با حضرت تجديد كردند، بعد به مكه رفتند و بيعت را شكستند، و تشكيل سپاه
دادند و براى جنگ جمل به همراه عايشه به بصره حركت كردند!!

در بين راه به ( يعلى بن منبه ) كه حدود چهار صد هزار دينار از يمن براى امام مى برد برخورد كردند، و
پولها را به زور از او گرفتند و صرف جنگ با امام كردند.

در اين جنگ (سال 36 ه - ق ) سيزده هزار از سپاه طلحه و زبير، و پنج هزار از سپاه امام كشته شدند؛ و عاقبت
طلحه توسط مروان كه از سپاه خودش بود هدف تير قرار گرفت و كشته شد؛ مروان گفت :

انتقام خون عثمان را از
طلحه گرفتم .

زبير هم از جنگ كنار رفت و در راه توسط ( ابن جرموز ) كشته شد؛ و عاقبت دنيا دوستى و رياست پرستى آنان
جز مرگ ننگين نبود.(344)

/ 259