4- مرد هندى و امام ششم
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم امام كاظم عليه السلام فرمود:روزى در خدمت پدر بودم و يكى از دوستان از دوستان وارد شد و گفت :عده اى
در بيرون منزل ايستاده و اجازه ورود مى خواهند.پدر فرمود:
نگاه كن ببين كيستند. وقتى رفتم شتران زيادى را كه حامل صندوقهائى بودند مشاهده كردم و
شخصى هم سوار بر اسب بود. به او گفتم :
تو كيستى ؟ گفت :
مردى از هندوستان واراده تشرف به خدمت امام را
دارم .بازگشتم و به عرض ايشان رسانيدم . فرمود:
اجازه به اين خائن ناپاك مده . به آنها اجازه ندادم و مدت
زيادى در همانجا اقامت كردند تا اينكه يزيد بن سليمان و محمد بن سليمان واسطه شدند و اجازه ورود براى
آنها گرفتند.مرد هندى وقتى كه وارد شد دو زانو نشست گفت :امام بسلامت باد، مردى از هندم ، مرا پادشاه با مقدارى از
هدايا خدمت شما فرستاده ، چند روز است كه به ما اجازه ورود نمى دهيد آيا فرزندان پيامبران چنين مى
كنند؟پدرم سر خود را به زير انداخت و فرمود:علت آنرا بعد خواهى فهميد. پدرم مرا دستور داد نامه او را بگيرم
و باز كنم . در آن نامه پادشاه هند پس از سلام نوشته بود:من ببركت شما هدايت يافته ام ، برايم كنيز بسيار زيبائى به هديه آورده بودند، هيچ كس را شايسته آن
كنيز نيافتم ، از اين جهت او را به مقدارى لباس و زيور و عطر تقديم شما مى كنم ، از ميان هزار نفر صد از
ميان صد نفر ده نفر و از ميان ده نفر كسى را كه صلاحيت امانت دارى داشته باشد يكى را به نام (ميزاب بن
خباب ) تعيين كرد او را همراه هدايا و كنيز نزد شما فرستادم .امام رو به او كرد و فرمود:برگرد اى خيانت كار، هرگز قبول امانتى كه خيانت شده را نمى كنم ...!مرد هندى سوگند ياد كرد كه خيانت نكرده ام .پدر فرمود:
اگر لباس تو گواهى به خيانت تو به كنيز دهد
مسلمان مى شوى ؟ گفت :
مرا معاف بدار. فرمودند:
پس كارى كه كردى به پادشاه هند بنويس ....!مرد گفت :
اگر چيزى در اين خصوص شما مى دانى بنويس ، پوستينى بر دوش مرد بود و امام فرمود:آنرا
بيانداز؛ پس پدرم دو ركعت نماز خواند بعد سر به سجده گذاشت وى فرمود:اللهم انى اسئلك بمعاقد العز...ايمانا مع ايمانهم ، از سجده سر برداشت و روى به پوستين كرد و فرمود:
آنچه مى دانى درباره اين مرد
هندى بگو. پوستين همانند گوسفندى بهم آمد و گفت :اى فرزند رسول خدا، پادشاه اين مرد را امين دانست و نسبت به حفظ كنيز و هدايا او را سفارش زيادى كرد،
همينكه مقدارى راه آمديم به بيابانى رسيديم ، در آن جا باران گرفت ، هر چه با ما بود از باران خيس شد و
پر آب گرديد. چيزى نگذشت كه ابر بر طرف شد و آفتاب تابيد. اين خائن خادمى را كه همراه كنيز بود صدا زد و
او را روانه شهر نمود تا چيزى تهيه كند.پس از رفتن خادم كنيز را گفت :در اين خيمه كه ميان آفتاب زده ايم بيا تا لباسها و بدنت خشك شود كنيز
وارد خيمه شد و در مقابل آفتاب لباس خود را تا ساق پا بالا زد، همينكه چشم اين هندى به پاى او افتاد
فريفته شد و كنيز را به خيانت راضى نمود.مرد هندى از مشاهده اين پوستين به اضطراب افتاد و اقرار كرد و تقاضاى بخشش نمود. پوستين به حالت خود
برگشت ، امام دستور داد آنرا بپوشد.همينكه پوستين بر دوش گرفت ، پوستين بر گردن و گلويش حلقه وار پيچيد نزديك بود آن مرد خفه و سياه شود.امام فرمود:
اى پوستين او را رها كن ، تا پيش پادشاه برگردد، او سزاوارتر است كه كيفر خيانت اين شخص
را كند؛ و پوستين به حالت اوليه برگشت .هندى با وحشت تمام درخواست قبول هديه اى را كرد..! امام فرمود:
اگر مسلمان شوى كنيز را به تو مى دهم ،
ولى او نپذيرفت .
امام هديه را پذيرفت ولى كنيز را رد كرد و آن مرد هندى به هندوستان بازگشت . بعد از يك ماه ، نامه
پادشاه هند رسيد كه بعد از عرض ارادت نوشته بود كه :آنچه ارزش نداشت را قبول كرديد ولى كنيز را قبول
نكرديد. اين كار مرا نگران كرد و يا خود گفتم :فرزندان انبياء داراى فراست خدادادى هستند، شايد
آورنده كنيز خيانتى كرده باشد. لذا نامه اى بنام شما از خود نوشتم و به آن مرد گفتم :نامه شما رسيد، و
از خيانت در آن متذكر شديد.به او گفتم جز راستى چيزى تو را نجات نخواهد داد، و او تمام قضيه خيانت كنيز و حكايت پوستين را برايم
نقل كرد، و كنيز هم اعتراف كرد. دستور دادم هر دو را گردن زدند. من هم به يگانگى خدا و رسالت پيامبر
گواهى و به عرض مى رسانم كه من بعدا خدمت خواهم رسيد طولى نكشيد كه تاج و تخت را رها كرد و به مدينه
آمد و مسلمان حقيقى شد.(335)