4 :
امر به معروف و نهى از منكر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمقال الله الحكيم : كنتم خير امة اخرجت للناس تاءمرون بالمعروف و تنهون عن المنكر :
شما (مسلمانان ) نيكوترين امتى هستيد كه براى مردم عالم آورده و انتخاب شديد، امر به نيكى و نهى از
زشتى مى كنيد(77)قال على عليه السلام :
من ترك انكار المنكر بقلبه و يده و لسانه فهو ميت بين الاحياء
:
هر كس كار زشت او منكر را به دل و دست و زبان ترك كند، او همانند مرده اى بين زندگان است .(78)
شرح كوتاه
كسى كه مى خواهد امر به معروف كند نيازمند است به اينكه خود عالم به حلال و حرام باشد و آنچه مى گويدخود عكس آن را مرتكب نشود.قصدش نصيحت خلق باشد، و با گفتار خوش آنان را دعوت كند.آشنا به تفاوت و درجات مردم در فهم و تاءثير پذيرى آنان باشد، به مكر نفس و حيله هاى شيطانى بينا
باشد، و نيتش را در گفتن خالص براى خدا قرار بدهد.اگر با او مخالفت كردند صبر پيشه كند، اگر موافقت كردند شكر خداى نمايد؛
1- بشر حافى
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمروزى حضرت كاظم عليه السلام از در خانه ( بشر حافى ) در بغداد مى گذشت كه صداى ساز و آواز و رقص را ازآن خانه شنيد.ناگاه كنيزى از آن خانه بيرون آمد و در دستش خاكروبه بود و بر كنار در خانه ريخت . امام فرمود:
اى كنيز
صاحب اين خانه آزاد است يا بنده ؟ عرض كرد:
آزاد است .فرمود:
راست گفتى اگر بنده بود از مولاى خود مى
ترسيد.كنيز چون برگشت ( بشر حافى ) بر سر سفره شراب بود و پرسيد:
چرا دير آمدى ؟ كنيز جريان ملاقات را با
امام نقل كرد.بشر حافى با پاى برهنه بيرون دويد و خدمت آن حضرت رسيد و عذر خواست و اظهار شرمندگى نمود و از كار خود
توبه كرد.(79)
2- ملا حسن يزدى ناهى از منكر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمدر زمان ( فتح على شاه قاجار ) در يزد عالمى بود به نام ( ملاحسن يزدى ) (80) كه مورد احترام مردمبود. فرماندار شهر يزد به مرد ظلم و بدى مى كرد. ملاحسن ايشان را از كردار ناپسندش تذكر داد ولى سودى
نبخشيد. شكايت او را براى فتح على شاه نوشت باز فايده اى نداشت .چون در امر به معروف و نهى از منكر ساعى بود، مردم يزد را جمع كرد و همگى فرماندار را به دستور او از
شهر بيرون كردند.جريان را به فتح على شاه گزارش دادند. بسيار ناراحت شد و دستور داد ملاحسن يزدى را به تهران احضار
كردند.شاه به آخوند گفت :
حادثه يزد چه بوده است ؟ گفت :
فرماندار تو در يزد حاكم ستمگرى بود، خواستم با
اخراج او از يزد، شر او را از سر مردم رفع كنم .شاه عصبانى شد و دستور داد چوب و فلك بياورند و پاهاى آخوند را به فلك ببندند، و همين كار كردند.شاه به امين الدوله گفت :
ايشان تقصيرى ندارد، و اخراج فرماندار بدون اجازه او توسط مردم انجام شد.آخوند با اينكه پاهايش به چوب و فلك بسته بود گفت :چرا دروغ بگويم ، فرماندار را من به خاطر ظلم از
يزد اخراج نمودم .سرانجام به اشاره شاه ، امين الدوله وساطت كرد، و پاى آخوند را از بند فلك باز كردند.شب شاه در عالم خواب پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد كه دو انگشت پاى مباركش بسته شده است پرسيد:چرا پاى شما بسته شده است ؟فرمود:
تو پاى مرا بسته اى !شاه گفت :
هرگز من چنين بى ادبى نكردم . فرمود:
آيا تو فرمان ندادى كه پاى
آخوند ملاحسن يزدى را در بند فلك نمودند؟! شاه وحشت زده از خواب بيدار شد و دستور داد لباس فاخرى به
او بدهند و با احترام به وطنش بازگرداند. آخوند آن لباس را نپذيرفت و به يزد بازگشت و پس از مدتى به
كربلا رفت و تا آخر عمر در كربلا بود.(81)