2- اسكندر و ديو
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمهنگامى كه ( اسكندر ) ، به عنوان فرماندار كل يونان انتخاب شد، از همه طبقات براى تبريك نزد اوآمدند، اما ( ديوژن ) حكيم معرف نزد او نيامد.اسكندر خودش به ديدار او رفت ؛ و شعار ديوژن قناعت و استغناء و آزادمنشى و قطع و استغناء و آزاد منشى
و قطع طمع از مردم بود.او در برابر آفتاب دراز كشيده بود، وقتى احساس كرد كه افراد فراوانى ، به طرف او مى آيند كمى برخاست و
چشمان خود را به اسكندر كه با جلال و شكوه پيش مى آمد خيره كرد، ولى هيچ فرقى ميان اسكندر و يك مرد
عادى كه به سراغ او مى آمد نگذاشت ، و شعار بى نيازى و بى اعتنايى را همچنان حفظ كرد.اسكندر به او سلام كرد و گفت :
اگر از من تقاضايى دارى بگو!ديوژن گفت :
يك تقاضا بيشتر ندارم . من دارم از آفتاب استفاده مى كنم و تو اكنون جلو آفتاب را گرفته اى
، كمى آن طرف تر بايست !اين سخن در نظر همراهان اسكندر خيلى ابلهانه آمد و با خود گفتند:عجب مرد ابلهى است كه از چنين فرصتى
استفاده نمى كند!اما اسكندر كه خود را در برابر مناعت طبع و استغناى نفس ديوژن حقير ديد، سخت در انديشه فرو رفت .پس از آن كه به راه افتاد. به همراهان خود كه حكيم را مسخره مى كردند گفت :به راستى اگر اسكندر نبودم ،
دلم مى خواست ديوژن باشم .(138)
3 - اعتراض محمد بن منكدر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم( محمد بن منكدر ) گويد امام باقر عليه السلام را ملاقات كردم و خواستم او را پند و موعظه كنم ، كه اومرا موعظت كرد.گفتند:
به چه چيز ترا موعظت كرد؟ گفت :
در ساعتى از روز كه هوا گرم بود به اطراف مدينه بيرون رفتم ، و
امام باقر عليه السلام را كه كمى فربه بود ملاقات كردم . او بر دوش دو غلام سياه خود تكيه كرده بود و
مى آمد، با خود گفتم بزرگى از بزرگان قريش در اين ساعت گرم در طلب دنيا بيرون آمده خوب است او را
موعظه كنم .پس سلام كردم ؛ و امام نفس زنان و عرق ريزان جواب سلام مرا داد. گفتم :خدا كارت را اصلاح كند، خوب است
بزرگى از بزرگان قريش با چنين حالت در طلب دنيا باشد! اگر مرگ بيايد و تو بر اين حال باشى كارت مشكل
است .امام دست از دوش غلامان برداشت و تكيه كرد و فرمود:
به خدا قسم اگر مرگ در اين حال مرا دريابد، در
طاعتى از طاعات خدا بوده ام كه خود را از حاجت به تو و مردم باز داشته ام ؛ وقتى از آمدن مرگ ترسانم كه
مرا در حالى كه معصيتى از معاصى الهى را مشغول بوده باشم فرا گيرد.محمد بن منكدر گويد:گفتم :
خدا ترا رحمت كند، مى خواستم ترا موعظه نمايم تو مرا موعظه نافع فرمودى
.(139)
4 - ابوعلى سينا
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمآورده اند كه ( شيخ الرئيس ابوعلى سينا ) روزى با كوبه وزارت مى گذشت ، كناسى را ديده كه به كارمتعفن خويش مشغول است و اين شعر به آواز بلند مى خواند:گرامى داشتم اى نفس از آنت
كه آسان بگذرد بر دل جهانت
ابوعلى سينا تبسمى نمود و به او فرمود:
حقا خوب نفس خود را گرامى داشته اى كه به چنين شغل پست (در
آوردن خاك و نجاسات از چاه ) مبتلا هستى از كناس از كار دست كشيد و رو به ابوعلى سينا كرد و گفت :نان از شغل خسيس (كار پست ) مى خورم تا بار منت شيخ الرئيس نكشم .(140)