2- عيسى عليه السلام و طلب باران - یکصد موضوع، پانصد داستان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یکصد موضوع، پانصد داستان - نسخه متنی

علی اکبر صداقت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

2- عيسى عليه السلام و طلب باران

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت عيسى و يارانش به طلب باران از شهر خارج شده و وارد صحرا گشتند در آنجا حضرت عيسى عليه السلام به
آنها فرمود:

هر كس از شما گناهى انجام داده به شهر باز گردد.
پس همه مردم به غير از يك نفر مراجعه كردند.

حضرت عيسى عليه السلام به او فرمود:


آيا تو گناهى مرتكب
نشده اى ؟

عرض كرد:
چيزى به خاطر ندارم ، جز اينكه روزى به نماز ايستاده بودم كه زنى از مقابل من عبور
كرد من به او نگاه كردم ، و چشمم به سوى او چرخيد، پس همينكه او رفت انگشت خود را داخل چشمم كردم و آن
را در آوردم و به همانطرف كه زن رفته بود پرتاب كردم .

عيسى عليه السلام گفت :

دعا كن ، من آمين مى گويم ، او دعا كرد و باران نازل شد. (691)

3- علت اين گناه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

درباره اين گناه يعنى كشتن دختر در عربستان نوشته اند:

پادشاهى بود كه قبيله اى با او از در شورش و
مخالفت در آمدند، پادشاه لشگرى را فرستاد تا آنها را سركوب كند.

لشگر بر آنان تاختند و اموالشان را غارت كردند و زنانشان را به اسيرى گرفتند و مردانشان هم فرار
كردند.
وقى زنها را از نزد پادشاه آوردند دستور داد هر كس يكى را بردارد.

بعد از مدتى مردان قبله كه فرار
كرده بودند پشيمان شدند و به شعراء خود گفتند:

نزد پادشاه برويد و شعرى در عذر خواهى و پشيمانى
بگوئيد.

آنان نزد پادشاه آمدند و زبان حال مردان را به سمع او رساندند و تقاضا كردند كه زنان را به قبيله
برگردانند، پادشاه گفت :

زنهاى شما را تقسيم كرده ايم ، اختيار آمدن را به خودشان وا مى گذاريم ، مى
خواهند برگردند و مى خواهند بمانند.

قيس بن عاصم خواهرى داشت كه نصيب جوان خوشگل و قوى هيكلى شد، و گفت :

من به قبيله خود نمى آيم . هر چه
قيس به خواهرش تكليف كرد فايده اى نداشت .

قيس كه مرد بزرگى در قبيله خود بود گفت :

دختران وفا ندارند،
از اين تاريخ به بعد هر كس دختر بزايد، زنده بگورش كنيد. پس اين موضوع سنت شد.(692)

4- كفاره گناه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پيامبرى از پيامبران بنى اسرائيل به شخصى گذشت كه زير ديوارى جان داده بود، و نيمى از بدنش را بيرون
از ديوار درنده و حيوانات پاره كرده بود.

از آن شهر گذشت و به شهر ديگرى آمد و ديد:

يكى از بزرگان آن شهر كه مرده بود كفن ديباج بر او نموده و بر
تابوت زر قيمت نهاده و عود و عنبر بر جنازه اش مى ريختند و جمعيت زيادى در تشييع جنازه اش شركت كرده
اند!!

عرض كرد:

خدايا تو حكيم عادل هستى و ستم روا نمى دارى از چه رو آن بنده ات كه هرگز شرك نياورد، آن طور
بميرد، و اين شخص كه هرگز پرستش ‍ ننموده اين طور بميرد.

خطاب شد:

همانطور كه گفتى من حكيم هستم و ستم روا نمى دارم ، اما آن بنده گناهانى داشت ، خواستم به اين
نوع مردن كفاره گناهانش باشد، كه پاكيزه نزدم آيد. و اين شخص نيكوكاريهائى داشت ، خواستم پاداش آن را
در دنيا به او بدهم و چون نزدم آيد كردار نيكى برايش ‍ نباشد.(693)

5 - حميد بن قحطبه طائى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عبدالله بن بزاز نيشابورى گويد:

بين من و حميد رفت و آمد بود. روزى خواستم بر او وارد شوم ، خبر ورودم
به او رسيد، كسى را فرستاد تا مرا به نزدش ببرد من با لباس سفر در ماه رمضان هنگام ظهر بر او داخل شدم .

ديدم او در خانه اى است كه آب در وسط حياط جاريست ، بر او سلام كردم و نشستم ، پس آب و طشتى آوردند و
دست خود را شست و به من هم امر كرد دستم را بشويم تا غذا بخوريم .

با خود گفتم من روزه دارم ؛ گفت :

غذا بخور، گفتم :

اى امير ماه رمضان است و من بيمار نيستم .

او گريان
شد و طعام خورد بعد از غذا گفتم :

چرا گريه كردى و غذا خوردى ؟!

گفت :
زمانى كه هارون الرشيد خليفه عباسى در شهر طوس بود، شبى مرا احضار كرد. وقتى بر او وارد شدم ،
سرش را بلند كرد و بمن گفت :

اطاعت تو از خليفه چقدر است ؟

گفتم :
به جان و مال اطاعت كنم . پس سر خود را
بزير افكند و اذن برگشتن داد.

/ 259