2 - مادر حاتم
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيممادر حاتم طائى به نام ( عتبه دختر عفيف ) زنى بخشنده بود و تمام اموال خود را به مستحقان مى داد.وقتى برادران او كار او را ديدند كه اموال را به صدقات مى داد، او را از تصرف دارائى خود بازداشتند و
گفتند:اموال را تلف مى نمائى و اسراف مى كنى .در مدت يكسال ، او را چيزى ندادند، چون يكسال بگذشت گفتند:او از ندارى رنج بسيار ديده ، حالا بعد از
اين ممنوعيت در خرج كردن اموال معتدل و زياده روى نمى كند.
يك رمه شتر را به او دادند تا از آن استفاده ببرد. در همان وقت زنى از ( هوزان ) كه قبيله اى بزرگ
بود، به خدمت مادر حاتم آمده و طبق گذشته از او اطعام و اكرام طلب كرد.مادر حاتم همه آن رمه شتر را به او بخشيد و گفت :در اين مدت (يكسال ) رنج و بى مالى كشيدم ، با خود عهد
كردم هر چه بدست آوردم آنرا به صدقه به سائلان و مستحقان و محرومان عطا كنم !(454)
3. در تاريكى شب
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيممعلى بن خنيس گفت ، شبى امام صادق عليه السلام از خانه به قصد رفتن به ظله بنى ساعده (آنجا كه سايبانبنى ساعده بود و روز در گرما آنجا جمع مى شدند و شب فقراء و غيريبان در آنجا مى خوابيدند) بيرون شدند و
آن شب بارانى بود.من نيز دنبال آن حضرت بيرون آمدم كه ناگاه چيزى از دست امام به زمين افتاد و فرمود:( خداوندا آنچه
افتاد به من برگردان ) من نزديك رفتم و سلام كردم و فرمود:معلى ، گفتم :
بلى فدايت شوم ، فرمود:دست
به زمين بكش هر چه بدستت بيايد جمع كن و بمن بده .من دست بر زمين كشيدم ، ديدم نان است كه بر زمين ريخته شده است ، پس جمع كردم و آنرا به آن حضرت
ميدادم كه كيسه اى از نان شد.عرض كردم :
فدايت شوم بگذار كيسه نان را بدوش بگيرم و بياورم ؟ فرمود:
نه ، من اولى تر به برداشتن آن
هستم و لكن ترا اجازه مى دهم كه همراهم بيائى ، گفت پس با امام به ظله بنى ساعده رسيديم ، و در آنجا
گروهى از فقراء در خواب بودند. امام در زير لباس آنان يك يا دو عدد نان مى گذاشت تا نانها تمام شد و
برگشتيم .
گفتم فدايت شوم اين گروه شيعه هستند. فرمود:
اگر (455) شيعه بودند خورش آنها را حتى نمكشان را مى دادم
.(456)
4- مادر شيطانها
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمسيد نعمت الله جزايرى در كتابش نقل مى كند:كه در يك سال قحطى شد، در همان وقت واعظى در مسجد بالاىمنبر مى گفت :كسى كه بخواهد صدقه بدهد، هفتاد شيطان ، به دستش مى چسبند و نمى گذارند كه صدقه بدهد.مؤ منى اين سخن را شنيد و با تعجب به دوستانش گفت :صدقه دادن كه اين حرفها را ندارد، من اكنون مقدارى
گندم در خانه دارم ، مى روم آنرا به مسجد آورده و بين فقراء تقسيم مى كنم .با اين نيت از جا حركت كرد و به منزل خود رفت . وقتى همسرش از قصد او آگاه شد شروع كرد به سرزنش او، كه
در اين سال قحطى رعايت زن و بچه خود را نمى كنى ؟ شايد قحطى طولانى شد، آن وقت ما از گرسنگى بميريم و...
خلاصه بقدرى او را ملامت و وسوسه كرد تا سرانجام مرد مؤ من دست خالى به مسجد برگشت .از او پرسيدند چه شد؟ ديدى هفتاد شيطان (457) به دستت چسبيدند و نگذاشتند.مرد مؤ من گفت :من شيطانها را نديدم ولى مادرشان را ديدم كه نگذاشت اين عمل خير را انجام بدهم (458)