4 - زينب كذابه - یکصد موضوع، پانصد داستان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یکصد موضوع، پانصد داستان - نسخه متنی

علی اکبر صداقت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

4 - زينب كذابه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان متوكل عباسى زنى ادعا كرد كه من زينب دختر فاطمه زهرا عليهاالسلام مى باشم .

متوكل گفت :
از
زمان زينب تا به حال سالها گذشته و تو جوانى ؟!

گفت :
پيامبر صلى الله عليه و آله دست بر سر من كشيد و
دعا كرد در هر چهل سال جوانى من عود كند.!

متوكل بزرگان آل ابوطالب و اولاد عباس و قريش را جمع كرد و آنها همگى گفتند:

او دروغ مى گويد، زيرا
زينب در سال 62 ه‍ ق وفات كرده است .

زينب كذابه گفت :

ايشان دروغ مى گويند، من از مردم پنهان بودم و كسى از حال من مطلع نبود تا الان كه
ظاهر شدم .

متوكل قسم خورد كه بايد شما با دليل ادعاى اين زن را باطل كنيد.

آنان گفتند:
دنبال امام هادى عليه
السلام بفرست تا بيايد و ادعاى او را باطل كند.متوكل امام را طلبيد و حكايت اين زن را عرض كرد.

امام فرمود:


او دروغ مى گويد و زينب در فلان سال وفات كرد.

متوكل گفت :
دليلى بر بطلان قول او بيان كن .

امام فرمود:


گوشت فرزندان فاطمه عليهاالسلام بر درندگان حرام است ، او را بفرست نزد شيران اگر راست
مى گويد!

متوكل به آن زن گفت :
چه مى گويى ؟

گفت :
مى خواهد مرا به اين سبب بكشد.

امام فرمود:


اينجا جماعتى از
اولاد فاطمه عليهاالسلام مى باشند هر كدام را خواهى بفرست .

راوى گفت :
صورتهاى جميع سادات تغيير
يافت ، بعضى گفتند:

چرا حواله بر ديگرى مى كند و خودش نمى رود.

متوكل گفت :
شما چرا خودتان نمى روى ؟

فرمود:


ميل تو است مى روم ؛ متوكل قبول كرد و دستور داد نردبانى نهادند؛ حضرت داخل در جايگاه شيران
درنده شدند و آنها از روى خضوع سر خود را جلو امام به زمين مى نهادند و امام دست بر سر ايشان مى ماليد،
بعد امر كرد كنار روند و همه درندگان كنار رفتند!

وزير متوكل گفت :
زود امام هادى را بطلب كه اگر مردم اين كرامت را از او ببينند بر او مى گروند.

پس
نردبان نهادند و امام به بالا آمدند و فرمودند:

هر كس اولاد فاطمه عليهاالسلام است بيايد ميان
درندگان بنشيند.!!

آن زن گفت :
امام ادعايم باطل است ، من دختر فلان مرد فقير هستم ، بى چيزى مسبب شد كه اين خدعه كنم .

متوكل گفت :

او را نزد شيران بيفكنيد؛ مادر متوكل شفاعت زينب كذابه را نمود و متوكل او را بخشيد(352)

5 - دروغ واضح اميرحسين

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سلطان حسين بايقرا كه بر خراسان و زابلستان حاكم بود با يعقوب ميرزا كه بر آذربايجان سلطان بود دوست
بوده و نوعا با هم مكاتبه و هدايا براى هم مى فرستادند .

وقتى سلطان حسين مقدارى اشياء نفيسه به شخصى به نام اميرحسين ابيوردى داد و گفت :

اين هدايا را با
كتابى كه از كتابخانه به نام كليات جامى است مى گيرى و به رسم هديه براى سلطان يعقوب ميرزا مى برى .

اميرحسين نزد كتابدار رفت و كتاب كليات جامى را خواست و او اشتباها كتاب فتوحات مكيه تاءليف محى
الدين عربى كه به همان اندازه و حجم بود داد.

امير حسين روانه آذربايجان شد و به حضور يعقوب ميرزا آمد و نامه سلطان حسين و هداياى نفيسه را تقديم
داشت . يعقوب ميرزا بعد از قرائت نامه و احوالپرسى از سلطان و اركان دولت ، از خود اميرحسين احوال
پرسيد و از دورى راه كه دو ماه طول كشيده بود سئوال كرد و گفت :

حتما هم صحبتى هم داشتى كه به شما خوش
گذشته باشد.

اميرحسين گفت :

بلى كتاب كليات جامى را كه تازه استنساخ نموده بودند همراهم بود و پيوسته به مطالعه
آن مشغول بودم و از آن لذت مى بردم .

يعقوب ميرزا تا نام كتاب كليات جامى را شنيد گفت :

بسيار مشتاق بودم و از آوردن اين كتاب خوشحال شدم .
اميرحسين يكى از ملازمان را فرستاد و كتاب را آورد به دست يعقوب ميرزا داد.

يعقوب ميرزا وقتى كتاب را گشود، ديد كتاب فتوحات مكى است و رو به اميرحسين كرد و گفت :

اين كليات جامى
نيست ، چرا دروغ گفتى ؟!

امير حسين از خجالت به عقب برگشت و ديگر صبر نكرد جواب نامه را بگيرد، رو به خراسان حركت كرد و گفت :

راضى بودم آنگاه كه دروغم ظاهر شد مرده بودم (353).

/ 259