3 - عزرائيل همنشين سليمان عليه السلام
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم روزى عزرائيل به مجلس حضرت سليمان عليه السلام وارد شد. در آن مجلس همواره به يكى از اطرافيان سليمانعليه السلام نگاه مى كرد. پس از مدتى عزرائيل از آن مجلس بيرون رفت . آن شخص به سليمان عليه السلام گفت
:اين شخص كه بود؟ فرمود:
عزرائيل .گفت :
به گونه اى به من مى نگريست ، گويا در طلب من بود. فرمود:
اكنون چه مى خواهى ؟ گفت :
به باد فرمان
بده مرا به هندوستان ببرد. سليمان عليه السلام به باد فرمان داد و باد او را به هندوستان برد.وقتى ديگر كه سليمان عليه السلام با عزرائيل ملاقات كرد به او فرمود:چرا به يكى از همنشينان من نگاه
پياپى مى كردى ؟ گفت :
من از طرف خدا ماءمور بودم در ساعتى نزديك به آن ساعت جان او را در هندوستان
بگيرم ! او را در آنجا ديدم تعجب كردم . بعد به هندوستان رفتم و در همان ساعت مقرر(625) جانش را گرفتم
.(626)
4 - هدهد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمروزى سپاهيان حضرت سليمان عليه السلام از جمله پرندگان نيز كه در گروه سپاهيان آن پيامبر صلى اللهعليه و آله قرار داشتند، با سليمان ملاقات كردند و مجلس باشكوهى در محضر او بپا نمودند.همه آنها با كمال ادب همدل در خدمت او توقف نمودند؛ و هر پرنده اى هنر و دانش خود را براى سليمان عليه
السلام بازگو نمود تا اينكه نوبت به هدد (شانه بسر) رسيد و گفت :هنرم اين است (وقتى كه در اوج هستم آب
در قعر زمين را با چشم تيزبين خود مشاهده مى كنم كه آيا از دل خاك مى جوشد يا كه از سنگ بيرون مى آيد.
خوبست مرا در لشگر خود منصبى عطا كنى تا در سفرها جايگاه آب را به شما نشان دهم .!)سليمان عليه السلام قبول كرد و منصب نشان دادن آب را به عهده او واگذارد. كلاغ وقتى باخبر شد به
سليمان عليه السلام گفت :او دروغ مى گويد، زيرا اگر راست مى گويد كه آب را در زير زمين مشاهده مى كند،
پس چرا زير مشتى خاك دام را نمى بيند و در قفس مى افتد!هدهد در جواب گفت :اى سليمان سخن دشمن را در موردم نپذير! اگر من دروغ مى گويم سرم را از بدن جدا كن .من در همان اوج پرواز دام را مى نگرم . چون قضاء و قدر مى آيد، پرده بر چشم هوشم مى افتد.چون قضاء آيد شود دانش بخواب
مه سيه گردد بگيرد آفتاب (627)
5 - فغور پادشاه چين
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمچون اسكندر ذوالقرنين لشگركشى كرد و خيلى از كشورها را تحت تصرف خود درآورد، به چين روى آورد و آن رامحاصره كرد. پادشاه چين روزى به عنوان دربان به خدمت اسكندر آمد.گفت :
فغفور پادشاه پيامى داده تا در خلوت بعرض شما برسانم . به امر او مجلس را خلوت كردند. او گفت :
فغفور پادشاه چين من هستم . اسكندر متعجب شد و گفت :به چه اعتمادى اين جراءت را كردى ؟!گفت :
من تو را سلطانى عاقل و فاضل مى دانم ، و هيچ عداوتى بين من و تو نبوده و درباره ات قصد بدى
نينديشيده ام . اگر تو مرا بكشى از سپاهم يك نفر كم نشود. خود آمدم تا هر چه از من بخواهى در خدمتت عرضه
كنم .اسكندر گفت :سه سال ماليات چين را از تو مى خواهم . فغفور قبول كرد. چون زود قبول كرد، اسكندر گفت :بعد
از دادن خراج و ماليات حالت چگونه شود؟ فغفور گفت :چنانكه هر دشمنى بر من حمله كند مغلوب شوم .اسكندر فرمود:اگر بخراج دو ساله قناعت كنم چطور شود؟ گفت :
اندكى بهتر از حال اول شود، فرمود:
اگر
خراج يكساله قناعت كنم چطور شود؟ گفت :
خللى در سلطنت من نشود، و بكلى پريشان نشوم .اسكندر فرمود:به خراج شش ماه از تو راضى شدم ! فغفور فردا او را به مهمانى دعوت كرد تا خراج شش ماهه را
بدهد. فردا اسكندر وقتى وارد چين شد لشگر بسيار با ادوات جنگى آماده ديد كه او را به تعجب واداشت .
لشگر اسكندر در وسط لشگر چين قرار گرفتند.
اسكندر كمى خائف شد كه چرا با ادوات جنگى نيامد. اسكندر فرمود:
مگر فكر مكر داشتى كه اينهمه لشگر
آماده كردى ؟فغفور گفت :به قضاء الهى ، مى دانستم كه تو را پادشاهى بزرگى عطا فرموده ، و مؤ يد بتاءييد آفريدگارى
، و هر كه با دولتمندان مجادله كند، شكست يابد، فقط جهت اطاعت و احترام بوده است . اسكندر فرمود
:آنچه
از خراج شش ماهه مى خواستيم همه را به خاطر اين فهم و احترام به تو بخشيديم و از آن درگذشتم (628).