1- حارثه
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمروزى رسول خدا صلى الله عليه و آله نماز صبح را با مردم گزارد، سپس در مسجد نگاهش به جوانى (حارثه بنمالك انصارى) افتاد كه چرت مى زد و سرش پايين مى افتاد.
رنگش زرد بود و تنش لاغر و چشمانش به گودى فرو رفته بود. فرمود:
حالت چطور است ؟ عرض كرد:
مؤ من حقيقى
ام .فرمود:
هر چيزى را حقيقتى است ، حقيقت گفتار تو چيست ؟ گفت :
يا رسول الله صلى الله عليه و آله به دنيا
بى رغبت شده ام ، شب را بيدارم و روزهاى گرم را (در اثر روزه ) تشنگى مى كشم ؛ گويا عرش پروردگار را مى
نگرم كه براى حساب گسترده گشته ؛ و گويا اهل بهشت را مى بينم كه در ميان بهشت يكديگر را ملاقات مى
كنند، و ناله اهل دوزخ را در ميان دوزخ مى شنوم !پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
اين بنده اى است كه خدا دلش را نورانى فرموده ؛ بصيرت يافتى ثابت
قدم باش .عرض كرد:
يا رسول الله از خدا بخواه كه شهادت در ركابت را به من روزى كند! فرمود:
خدايا به حارثه شهادت
روزى كن . چند روزى نگذشت كه پيامبرى لشگرى را براى جنگ فرستاد و حارثه را در آن جنگ هم فرستاد. او به
ميدان جنگ رفت و نه نفر كشت و خود هم (دهمين ) نفر از مسلمانان بود كه شربت شهادت نوشيد.(116)
2- جوانمردى و ايمان
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمشاگردان و ياران امام صادق عليه السلام به گرد او حلقه زده بودند. اما از يكى از يارانش پرسيد:به چهكسى ( فتى ) ( جوان ) مى گويند؟او در پاسخ عرض كرد:آن كسى كه در سن جوانى است .فرمود:
با اينكه اصحاب كهف در سنين پيرى بودند خداوند آنها را به خاطر ايمانى كه داشتند با عنوان
( جوان ) ياد كرده است در آيه 10 سوره كهف مى فرمايد:( ياد آور زمانى را كه اين گروه جوانان به غار پناه بردند ) (117)آنگاه در پايان حضرت فرمود:
(118)
( هركس به خدا ايمان داشته باشد و تقوا پيشه كند، جوان (مرد) است . ) (119)
3- مراتب ايمان
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمامام صادق عليه السلام به مرد ( سراج ) ( زين ساز ) كه خدمتگزارش بود فرمود:بعضى از مسلمين
داراى يك سهم از ايمان و بعضى داراى دو سهم و بعضى سه و بعضى هفت سهم هستند سزاوار نيست بر شخصى كه يك
سهم از ايمان را داراست بار كنند و وادار كنند آنچه آن كس دو سهم از ايمان را دارد؛ و آنكه دو سهم
ايمان دارد سه سهم بر او بار كنند؟فرمود:
برايت مثالى بزنم ، مردى بود كه همسايه اى نصرانى داشت و او را به اسلام دعوت نمود او اجابت
كرد و مسلمان شد.چون سحر شد درب خانه اش آمد و در زد، گفت :
كيستى ؟ گفت :من فلانى هستم ، وضو بگير و لباس بپوش برويم
براى نماز پس تازه مسلمان وضو گرفت و لباس پوشيد و براى نماز حاضر گشت هر دو نماز بسيار خواندند، پس
از آن نماز صبح خواندند و صبر كردند تا صبح روشن شد.( نصرانى ) خواست منزل برود آن مرد به او گفت :
كجا مى روى روز كوتاه است و الان ظهر است نماز ظهر
بخوانيم .پس نشست تا نماز ظهر را خواند، خواست برود گفت :نماز عصر نزديك است صبر كرد و نماز عصر را خواند،
خواست برود گفت :نماز مغرب را هم بخوان و اين وقتش كوتاه است ، پس او را نگه داشت و نماز مغرب را نيز
خواند، باز خواست
برود گفت :يك نماز ديگر باقى مانده ، صبر كن نماز عشا را بخوانيم ، پس نماز را خواندند و از يكديگر
جدا شدند.چون سحر شد (مسلمان نا وارد) درب نصرانى تازه مسلمان را كوبيد. گفت :
كيستى ؟ خود را معرفى كرد و گفت :وضو بگير و لباس بپوش ، برويم نماز بگذاريم ! تازه مسلمان گفت :
براى اين دينت شخصى را پيدا كن كه بيكارتر از من باشد؛ من مردى بينوا و داراى عيال و فرزندانم .پس حضرت صادق عليه السلام فرمود:
او را به نصرانيت بازگردانيد و مانند اولش شد (او را در چنين فشارى
قرار داد كه از دين محكمى بيرونش آورد).(120)