3- سيد حميرى - یکصد موضوع، پانصد داستان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یکصد موضوع، پانصد داستان - نسخه متنی

علی اکبر صداقت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

3- سيد حميرى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سيد(832) اسماعيل حميرى (833) مكنى به ابوهاشم در عمان متولد و در بصره نشو و نما نمود و در بغداد (179 يا 173
ه‍ق ) وفات يافت .

پدر و مادر اسماعيل از خوارج و نواصب بودند و در شهر بصره هر روز بعد از نماز صبح على عليه السلام را
دشنام مى دادند. اسماعيل با اينكه كودك بود از اين جهت ناراحت بود با گرسنگى شبها را در مساجد مى
خوابيد تا حرفهاى پدر و مادر را درباره على عليه السلام نشود و اگر گرسنه مى شد به خانه مى رفت و غذا
مى خورد و از خانه بيرون مى آمد.

وقتى در جوانى اشعارى در هدايت پدر و مادر فرستاد آنها تصميم گرفتند او را بكشند. شخصى بنام امير
عقبه بن مسلم به او خانه و زندگى مى بخشد.

سيد اسماعيل در مسير مذهب روى به كيسانيه آورد كه قائل به امامت محمد بن حنفيه پسر اميرالمؤ منين
عليه السلام بودند، كه قائل بودند او در كوه رضوى است شير و پلنگ از او حفاظت مى كنند و از دو چشمه اى
از آب و غسل ارتزاق مى كند و تا روزى قيام نمايد و دنيا را پر از عدل و داد كند.

ابو بجير عبدالله بن نجاشى با سيد حميرى بحث مى كند و نمى تواند او را هدايت كند. تا اينكه روزى سيد
خدمت امام صادق عليه السلام مى رسد و مى گويد:

من بخاطر شما خاندان پيامبر از دنيا دست كشيده ام و از
دشمنان بيزارى مى جويم ولى شنيده ام و شما فرموديد:

من منحرف هستم و راه صحيح در دست ندارم .

امام فرمود:


پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام و حسن عليه السلام و حسين عليه السلام بهتر
از محمد حنفيه بودند مردند، چگونه محمد نمرده است ؟

مى گويد:

شما دليلى بر مرگش داريد؟

آنگاه امام
دست سيد را مى گيرد و مى آورد بقيع دست روى قبر او گذاشت و دعائى خواند و يك مرتبه چشم برزخى سيد باز
شد و ديد مردى با سر و روى سفيد از قبر برزخى بيرون آمد و گفت :

مرا مى شناسى من محمد بن حنفيه ام ، بدان
كه امام بعد امام حسين عليه السلام فرزندش على بن الحسين عليه السلام بعد محمد باقر عليه السلام بعد
از او اين آقا امام است .

سيد به مكاشفه برزخى ، هدايت شد و به تشيع گرويد و اشعارى گفت :

كه مفهومش اين است كه متدين به دينى
غير از آنچه معتقد بودم شدم كه جعفر بن محمد سرور مردمان مرا با آن هدايت كرد.(834)

4- ياقوت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

شيخ على رشتى عالم منطقه لارستان كه از شاگردان مرحوم شيخ مرتضى انصارى بود، گويد:

وقتى از زيارت
امام حسين عليه السلام مراجعت كرده بودم ، از راه فرات به سمت نجف با كشتى كوچكى بين كربلا و طويرج مى
رفتم ، اهل كشتى از مردم حله بودند، اكثرا مشغول لهو و لعب و مزاح بودند غير يك نفر، كه آثار وقار از
او ظاهر و آنان بر مذهب اين جوان زخم زبان مى زدند.

كشتى به جائى رسيد كه آب كم بود، پياده كنار رودخانه راه مى رفتيم ، از احوالش پرسيدم ؟

گفت :
پدرم از
اهل سنت و مادرم از اهل ايمان ، اسم من ياقوت و شغلم فروختن روغن در حله است .
وقتى با جماعتى از اهل حله نزد عشاير دور دست مى رفتيم و روغنى خريديم در برگشت خوابيدم آنها رفتند،
من باقى ماندم ترس مرا گرفت و آنجا جاى آبادى هم نبود.

متوسل به خلفاء و مشايخ اهل سنت شدم فرجى برايم
نشد، به ياد حرف مادرم افتادم كه فرمود:

هر گاه درمانده شدى امام زنده ما را بنام ابوصالح المهدى صدا
بزن به فريادت مى رسد.

وقتى متوسل به حضرت شدم ، ديدم آقائى بر سرش عمامه سبز دارد ظاهر شد و راه را به من نشان داد و مرا
هدايت كرد بدين مادرم در آيم بعد فرمود:

الان به قريه اى مى رسى كه همه شيعه اند.

عرض كردم :
همراهم نمى آئى ؟

فرمود:


الان هزاران نفر در اطراف دنيا بمن استغاثه مى نمايند بايد به داد
ايشان برسند.

ياقوت گويد:

اندكى نرفتم كه به آن قريه رسيدم همراهان من روز بعد به آنجا رسيدند، و به امر امام بدين
شيعه آمدم ؛ اينان كه درون كشتى هستند اقوام منند كه با من هم مذهب نيستند.(835)

5- عمير بن وهب

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عمير بن وهب جمحى از رجال قريش و شجاعان و از كسانى بود كه آتش ‍ جنگ بدر را برافروخت . خودش در اين
جنگ نجات پيدا كرد اما پسرش ‍ وهب به دست مسلمانان اسير شد.

روزى عمير با پسر عمويش صفوان بن اميه در كنار كعبه با همديگر صحبت مى كردند، تا حرفشان به اينجا
رسيد كه اگر مقروض نبودم و فقر خانواده ام نبود به مدينه مى رفتم و با شمشير محمد صلى الله عليه و آله
را مى كشتم زيرا شنيدم نگهبانى ندارد!

صفوان قبول كرد قرضهاى او را بدهد و خانواده اش را نگهدارى كند او با شمشير و شتر ظاهرا به قصد گرفتن
فرزند اسيرش به مدينه برود و در باطن پيامبر را بقتل برساند.

وقتى وارد مدينه شد جلو مسجد پيامبر پياده شد و به دنبال هدف راه مى رفت عمر او را ديد فرياد زد اين سگ
را بگيريد، جمعيت آمدند او را دستگير كردند و عمر شمشيرش را گرفت و او را داخل مسجد پيامبر كرد.

پيامبر تا او را ديد فرمود:


عمر دست از او بردار.

پيامبر با او صحبت كردند، علت آمدن به مدينه را پرسيدند؟

گفت :
براى آزادى فرزندم وهب آمدم !

پيامبر فرمود:

تو در كنار كعبه با صفوان عهد بستى كه بيائى با شمشير در مدينه مرا به قتل برسانى و او
قرضهاى تو را بدهد و خانواده ات را نگهدارى كند ولى خدا مرا حفظ مى كند و تو نمى توانى مرا بكشى !

چون از اين راز پنهان ، پيامبر خبر داد، شهادتين گفت و مسلمان شد و گفت :

تاكنون باور نمى كردم كه وحى
بر شما نازل شود و با عالم غيب ارتباط داشته باشيد، ولى اكنون كه اين سر را كشف فرموديد، بخدا و رسولش
ايمان دارم و خدا را سپاسگزارم كه به اين وسيله مرا هدايت فرمود!(836)

/ 259