1- غلام ايثارگر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم( عبدالله بن جعفر ) شوهر حضرت ( زينب كبرى ) عليه السلام از سخاوتمندان بى نظير بود. روزى از كنارنخلستان عبور مى كرد، ديد غلامى در آنجا كار مى كند، همان وقت غذاى غلام را آوردند و او خواست مشغول
خوردن شود؛ سگى گرسنه به آنجا آمد و به نشانه گرسنگى دم خود را تكان مى داد.غلام مقدارى از غذا را به جلو سگ انداخت و سگ آن را خورد. غلام مقدارى ديگر انداخت و سگ آن را خورد تا
اينكه همه غذاى خود را به سگ داد. عبدالله از غلام پرسيد:
جيره غذاى روزانه تو چقدر است ؟ گفت :همين
مقدار كه ديدى .فرمود:
پس چرا سگ را بر خود مقدم داشتى ؟ گفت :
اين سگ از راه دور آمده و گرسنه بود و من دوست نداشتم تا
او را با گرسنگى از اينجا رد كنم .فرمود:
پس خودت امروز گرسنگى را با چه غذائى رفع مى كنى ؟ گفت :
با صبر و مقاومت گرسنگى روز را به شب مى
رسانم .عبدالله وقتى ايثار و جوانمردى غلام را مشاهده كرد گفت :اين غلام از من سخاوتمندتر است ؛ و براى
تشويق و جبران آن نخلستان و غلام را از صاحبش خريد، سپس غلام را آزاد كرد و آن نخلستان را با تمام
وسايلى كه داشت به او بخشيد (99)
2- حادثه مسجد مرو
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم( ابومحمد ازدى ) گويد:هنگامى كه مسجد مرو آتش گرفت ، مسلمانها گمان كردند كه نصارى آن را آتشزدند؛ و آنها نيز منازل و خانه هاى مسيحيان را آتش زدند.چون سلطان آگاه شد دستور داد آنهائى را كه در اين عمل شركت داشتند بگيرند و مجازات كنند.به اين شكل كه قرعه بنويسند به سه مجازات :كشته شدن و جدا شدن دست و تازيانه زدن عمل كنند.
رقعه هاى نوشته شده را بين آنان تقسيم كردند و هر حكمى به هر نفرى كه تعلق گرفت ، عمل كنند.
يكى از آنها چون رقعه خود را باز كرد، حكم قتل در آمد و شروع به گريه نمود. جوانى كه ناظر او بود و
مجازاتش تازيانه بود و خوشحال به نظر مى رسيد، از وى سؤ ال كرد:چرا گريه مى كنى و اضطراب دارى ؟ در
راه دين اين مسائل مشكل نيست ! گفت :
ما در راه دينمان خدمت كرديم و از مرگ هم ترس نداريم ولكن من مادرى
پير دارم كه تنها فرزندش من هستم و زندگانى او به من وابسته است ؛ چون خبر كشته شدن من به وى برسد قالب
تهى مى كند و از بين مى رود.چون آن جوان اين ماجرا را بشنيد، بعد از كمى تاءمل گفت :بدان من مادر ندارم و علاقه نيز به كسى ندارم
، حكم كاغذت را به من بده و من نيز حكم تازيانه خود را به تو مى دهم تا من كشته شوم و تو با خوردن
تازيانه نزد مادرت بروى .پس عوض كردن حكمها جوان كشته شد و آن مرد به سلامت نزد مادرش رفت .(100)
3- جنگ يرموك (تبوك )
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمدر جنگ يرموك ، هر روز عده اى از سربازان مسلمين به جنگ مى رفتند و پس از چند ساعت زد و خورد، بعضىسالم يا زخمى به پايگاه هاى خود بر مى گشتند و بعضى كشته ها و مجروحان در ميدان به جاى مى ماندند.( حذيفه عدوى ) گويد:در يكى از روزها پسر عمويم با ديگر سربازان به ميدان رفتند، ولى پس از پايان
پيكار مراجعت نكرد. ظرف آبى برداشتم و روانه رزمگاه شدم ، به اين اميد اگر زنده باشد آبش بدهم .
پس از جستجو او را يافتم كه هنوز رمقى در تن داشت . كنارش نشستم و گفتم :آب مى خواهى ؟ به اشاره گفت :
آرى . در همين موقع سرباز ديگرى كه نزديك او به زمين افتاده بود و صداى مرا مى شنيد آهى كشيد و فهماند
كه او نيز تشنه است و آب مى خواهد.پسر عمومى به من اشاره كرد:رو اول به او آب ده . پس پسر عمويم را گذاردم و به بالين دومى رفتم و او هشام
بن عاص بود. گفتم :
آب مى خواهى ؟ به اشاره گفت :
بلى ؛ در اين موقع صداى مجروح ديگرى شنيده شد كه آه گفت
:هشام هم آب نخورد و به من اشاره كرد كه به او آب بده ! نزد سومى رفتم ولى در همان لحظه جان سپرد.برگشتم به بالين هشام ، او نيز در اين فاصله مرده بود. آمدم نزد پسر عمويم ديدم او هم از دنيا رفته است
.(101)