بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
مادر حاتم طائى به نام ( عتبه دختر عفيف ) زنى بخشنده بود و تمام اموال خود را به مستحقان مى داد. وقتى برادران او كار او را ديدند كه اموال را به صدقات مى داد، او را از تصرف دارائى خود بازداشتند و گفتند:
اموال را تلف مى نمائى و اسراف مى كنى .
در مدت يكسال ، او را چيزى ندادند، چون يكسال بگذشت گفتند:
او از ندارى رنج بسيار ديده ، حالا بعد از اين ممنوعيت در خرج كردن اموال معتدل و زياده روى نمى كند. يك رمه شتر را به او دادند تا از آن استفاده ببرد. در همان وقت زنى از ( هوزان ) كه قبيله اى بزرگ بود، به خدمت مادر حاتم آمده و طبق گذشته از او اطعام و اكرام طلب كرد.
مادر حاتم همه آن رمه شتر را به او بخشيد و گفت :
در اين مدت (يكسال ) رنج و بى مالى كشيدم ، با خود عهد كردم هر چه بدست آوردم آنرا به صدقه به سائلان و مستحقان و محرومان عطا كنم !(454)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
معلى بن خنيس گفت ، شبى امام صادق عليه السلام از خانه به قصد رفتن به ظله بنى ساعده (آنجا كه سايبان بنى ساعده بود و روز در گرما آنجا جمع مى شدند و شب فقراء و غيريبان در آنجا مى خوابيدند) بيرون شدند و آن شب بارانى بود.
من نيز دنبال آن حضرت بيرون آمدم كه ناگاه چيزى از دست امام به زمين افتاد و فرمود:
( خداوندا آنچه افتاد به من برگردان )
من نزديك رفتم و سلام كردم و فرمود:
معلى ، گفتم : بلى فدايت شوم ، فرمود:
دست به زمين بكش هر چه بدستت بيايد جمع كن و بمن بده .
من دست بر زمين كشيدم ، ديدم نان است كه بر زمين ريخته شده است ، پس جمع كردم و آنرا به آن حضرت ميدادم كه كيسه اى از نان شد.
عرض كردم : فدايت شوم بگذار كيسه نان را بدوش بگيرم و بياورم ؟
فرمود: نه ، من اولى تر به برداشتن آن هستم و لكن ترا اجازه مى دهم كه همراهم بيائى ، گفت پس با امام به ظله بنى ساعده رسيديم ، و در آنجا گروهى از فقراء در خواب بودند. امام در زير لباس آنان يك يا دو عدد نان مى گذاشت تا نانها تمام شد و برگشتيم . گفتم فدايت شوم اين گروه شيعه هستند.
فرمود: اگر (455) شيعه بودند خورش آنها را حتى نمكشان را مى دادم .(456)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
سيد نعمت الله جزايرى در كتابش نقل مى كند:
كه در يك سال قحطى شد، در همان وقت واعظى در مسجد بالاى منبر مى گفت :
كسى كه بخواهد صدقه بدهد، هفتاد شيطان ، به دستش مى چسبند و نمى گذارند كه صدقه بدهد.
مؤ منى اين سخن را شنيد و با تعجب به دوستانش گفت :
صدقه دادن كه اين حرفها را ندارد، من اكنون مقدارى گندم در خانه دارم ، مى روم آنرا به مسجد آورده و بين فقراء تقسيم مى كنم .
با اين نيت از جا حركت كرد و به منزل خود رفت . وقتى همسرش از قصد او آگاه شد شروع كرد به سرزنش او، كه در اين سال قحطى رعايت زن و بچه خود را نمى كنى ؟
شايد قحطى طولانى شد، آن وقت ما از گرسنگى بميريم و... خلاصه بقدرى او را ملامت و وسوسه كرد تا سرانجام مرد مؤ من دست خالى به مسجد برگشت .
از او پرسيدند چه شد؟
ديدى هفتاد شيطان (457) به دستت چسبيدند و نگذاشتند.
مرد مؤ من گفت :
من شيطانها را نديدم ولى مادرشان را ديدم كه نگذاشت اين عمل خير را انجام بدهم (458)