یکصد موضوع، پانصد داستان

علی اکبر صداقت

نسخه متنی -صفحه : 259/ 126
نمايش فراداده

2 - مادر حاتم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مادر حاتم طائى به نام ( عتبه دختر عفيف ) زنى بخشنده بود و تمام اموال خود را به مستحقان مى داد. وقتى برادران او كار او را ديدند كه اموال را به صدقات مى داد، او را از تصرف دارائى خود بازداشتند و گفتند:

اموال را تلف مى نمائى و اسراف مى كنى .

در مدت يكسال ، او را چيزى ندادند، چون يكسال بگذشت گفتند:

او از ندارى رنج بسيار ديده ، حالا بعد از اين ممنوعيت در خرج كردن اموال معتدل و زياده روى نمى كند. يك رمه شتر را به او دادند تا از آن استفاده ببرد. در همان وقت زنى از ( هوزان ) كه قبيله اى بزرگ بود، به خدمت مادر حاتم آمده و طبق گذشته از او اطعام و اكرام طلب كرد.

مادر حاتم همه آن رمه شتر را به او بخشيد و گفت :

در اين مدت (يكسال ) رنج و بى مالى كشيدم ، با خود عهد كردم هر چه بدست آوردم آنرا به صدقه به سائلان و مستحقان و محرومان عطا كنم !(454)

3. در تاريكى شب

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

معلى بن خنيس گفت ، شبى امام صادق عليه السلام از خانه به قصد رفتن به ظله بنى ساعده (آنجا كه سايبان بنى ساعده بود و روز در گرما آنجا جمع مى شدند و شب فقراء و غيريبان در آنجا مى خوابيدند) بيرون شدند و آن شب بارانى بود.

من نيز دنبال آن حضرت بيرون آمدم كه ناگاه چيزى از دست امام به زمين افتاد و فرمود:

( خداوندا آنچه افتاد به من برگردان )

من نزديك رفتم و سلام كردم و فرمود:

معلى ، گفتم : بلى فدايت شوم ، فرمود:

دست به زمين بكش هر چه بدستت بيايد جمع كن و بمن بده .

من دست بر زمين كشيدم ، ديدم نان است كه بر زمين ريخته شده است ، پس ‍ جمع كردم و آنرا به آن حضرت ميدادم كه كيسه اى از نان شد.

عرض كردم : فدايت شوم بگذار كيسه نان را بدوش بگيرم و بياورم ؟

فرمود: نه ، من اولى تر به برداشتن آن هستم و لكن ترا اجازه مى دهم كه همراهم بيائى ، گفت پس با امام به ظله بنى ساعده رسيديم ، و در آنجا گروهى از فقراء در خواب بودند. امام در زير لباس آنان يك يا دو عدد نان مى گذاشت تا نانها تمام شد و برگشتيم . گفتم فدايت شوم اين گروه شيعه هستند.

فرمود: اگر (455) شيعه بودند خورش آنها را حتى نمكشان را مى دادم .(456)

4- مادر شيطانها

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سيد نعمت الله جزايرى در كتابش نقل مى كند:

كه در يك سال قحطى شد، در همان وقت واعظى در مسجد بالاى منبر مى گفت :

كسى كه بخواهد صدقه بدهد، هفتاد شيطان ، به دستش مى چسبند و نمى گذارند كه صدقه بدهد.

مؤ منى اين سخن را شنيد و با تعجب به دوستانش گفت :

صدقه دادن كه اين حرفها را ندارد، من اكنون مقدارى گندم در خانه دارم ، مى روم آنرا به مسجد آورده و بين فقراء تقسيم مى كنم .

با اين نيت از جا حركت كرد و به منزل خود رفت . وقتى همسرش از قصد او آگاه شد شروع كرد به سرزنش او، كه در اين سال قحطى رعايت زن و بچه خود را نمى كنى ؟

شايد قحطى طولانى شد، آن وقت ما از گرسنگى بميريم و... خلاصه بقدرى او را ملامت و وسوسه كرد تا سرانجام مرد مؤ من دست خالى به مسجد برگشت .

از او پرسيدند چه شد؟

ديدى هفتاد شيطان (457) به دستت چسبيدند و نگذاشتند.

مرد مؤ من گفت :

من شيطانها را نديدم ولى مادرشان را ديدم كه نگذاشت اين عمل خير را انجام بدهم (458)