بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
فضيل بن زيد رقاشى از افسران اسلام با سربازان خود قلعه اى به نام (سهرياج ) در فارس را محاصره و تصميم داشتند آنرا فتح كنند كه پس از چند ساعت زد و خورد براى استراحت به لشكرگاه خود بازگشتند.
در آن زمان بردگانى كه به اسارت مسلمانان در مى آمدند، خريد و فروش مى شدند. چون مسلمان بودند به تملك كسى در نمى آمدند و با برادران مسلمان خود عليه دشمن مى جنگيدند.
در آن روز يك سرباز كه برده بود. از سربازان عقب ماند و دشمن از بالاى برج با زبان محلى با او سخن گفت و از او امان خواست . و او هم امان داد. هنگامى كه سربازان اسلام به طرف قلعه حركت نمودند دشمن درب قلعه را گشود، مسلمانان تعجب كردند.
دشمن امان نامه سرباز برده اى را روى دست گرفته و نشان داد. پذيرفتن امان از يك نفر سرباز امرى غير عادى بود. ناچار موضوع را به مدينه مركز خلافت خليفه دوم گزارش دادند.
خليفه نوشت :
مسلمان برده نيز از مسلمين است و تعهدات او مانند تعهدات شما محترم است ، بايد امان نامه او را محترم شماريد و آنرا نافذ بدانيد)(492).
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
قال الله الحكيم :
( اعدلوا هو اءقرب للتقوى ) (مائده : آيه 8)
عدالت كنيد كه عدل به تقوى نزديكتر است .
امام على عليه السلام :
اءلعدل يضع الامور مواضعها(493)
به عدل همه چيز در جايش قرار مى گيرد.
عدالت يعنى عمل به مساوات به حدى كه شخص در توان دارد.
اداى حقوق متقابل و حق هر كس را هر اندازه است دادن ، مساوات بين شركاء و... از مصاديق عدالت است . شرف انسانى به رعايت عدل است ، اگر سلطانى عادل باشد ملتش از عنايات الهى و بركات رحمانى برخوردارند.
خداوند انبياء را با دلائل روشن فرستاد تا عدل را بپا دارند و جامعه به انحطاط كشيده نشوند.
احتياج مردم به يكديگر، ايجاب مى كند كه اعتدال در نظم ، اخلاق و عهود و حتى بين فرزندان را رعايت كامل كرد.
افراط و تفريط پايه هاى عدالت را لرزان مى كنند، و اختلاف بين مردم را شعله ور مى نمايند.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
بعد از مردن عاد، دو پسرش يكى شداد و ديگرى شديد به پادشاهى رسيدند. شديد قبل از شداد مرد و اشداد پادشاه تمام زمين در زمان حضرت هود عليه السلام شد.
شديد اگر چه مشرك بود، اما بقدرى عدالت مى ورزيد كه مشهور شد كه گرگ به گوسفند و باز به كبك تجاوز نمى كرد.
شديد در كشور خويش ، براى رسيدگى و اصلاح بين مردم و قاضى نصب كرد و هر ماه حقوق قاضى را مى پرداخت . آن قاضى تا يك سال در محكمه قضاوت نشست و كسى براى منازعه و دعوا نزدش نيامد تا حكم صادر كند.!!
به شديد عرض كرد:
براى من گرفتن حقوق قضاوت روا نيست ، چون حكمى نكرده ام !
شديد گفت :
حقوق را بايد گرفت ، آنچه وظيفه ات است عمل كن .
بعد از مدتى دو نفر نزد قاضى رفتند و يكى گفت :
من از اين مرد زمينى خريده ام و در آن گنجى يافته ام ، هر چه به فروشنده مى گويم گنج را تصرف كن قبول نمى كند.
فروشنده گفت :
من زمين را با آنچه در آن بوده به مشترى فروخته ام . قاضى از حال ايشان جستجو نمود و معلوم شد كه يكى از آن دو شخص پسر و ديگرى دختر دارند.
حكم كرد:
كه دختر خريدار را به زوجيت پسر فروشنده درآورند و گنج را به اين پسر و دختر تسليم نمايند، و به اين شكل خصومت را حل و رفع نمود(494).