یکصد موضوع، پانصد داستان

علی اکبر صداقت

نسخه متنی -صفحه : 259/ 200
نمايش فراداده

3- احترام مهمان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عبيدالله بن عباس پسر عموى پيامبر از كسانى بود كه به همسايگان افطارى مى داد و سر راههاى سفره مى انداخت و سفره اش برچيده نمى شد در يكى از سفره ها با غلامش به خيمه عربى رسيدند و گفت :

چطور است امشب بر اين عرب در آئيم !

چون عبيد الله مردى زيبا و خوش بيان بود، مرد چادر نشين او را احترام بسيار كرد و به همسرش گفت :

مرد شريفى بر ما وارد شده آيا چيزى داريم كه شب از اين ميهمان عزيز پذيرايى كنى ؟

زن گفت : جز يك گوسفندى كه وسيله زندگى دختر شير خوار ماست چيزى نداريم مرد گفت چاره اى نيست كارد را بر گرفت تاگوسفند را ذبح كند!

زن گفت : مى خواهى بچه ات را بكشى ؟

مرد گفت : هر چند چنين شود چاره اى جز احترام مهمان نداريم .

سپس اشعارى خواند كه مضمون آن چنين است :

اى زن اين دختر را بيدار نكن كه اگر بيدار شود گريه مى كند و كارد از دستم مى افتد.

خلاصه گوسفند را ذبح و از مهمان پذيرائى كردند. عبيد الله تمام سخنان ايشان را شنيد صبحگاهان عبيدالله به غلامش گفت:

چقدر پول همراه داريم ؟

غلام گفت : پانصد اشرفى از مخارج ما تاكنون زياد آمده است .

گفت : همه را به اين مرد عرب بده !

غلام تعجب كرد كه در مقابل گوسفندى به پنج درهم پانصد اشرافى پول مى دهى ؟

گفت : او نه تنها تمام اموالش را براى ما صرف كرد، بلكه ما را بر ميوه قلبش ‍ مقدم داشته است (751)

4- مهمانى بدون تكلف

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حارث اعور يكى از اصحاب خاص امير المؤ منين عليه السلام به خدمت حضرت رسيد و عرض كرد:

يا امير المؤ منين دوست دارم با خوردن غذا در خانه ما مرا سرافراز فرمائى !

حضرت فرمود:

به شرط (752) آنكه خود را بخاطر مهمانى من به تكلف و درد سر نيندازى .

آنگاه به خانه حارث تشريف برد و حارث قطعه نان خالى براى حضرتش ‍ آورد. چون شروع به خوردن آن قطعه نان كرد، حارث با نشان دادن چند در هم كه در گوشه لباسش پنهان كرده بود - گفت :

اگر بمن اجازه دهيد با اين پولى كه دارم چيزى غير نان براى شما خريدارى و تهيه كنم ؟

امام فرمود: اين نان چيزى باشد كه در خانه ات موجود بود (آوردنش تكلفى نداشت ) اما چيز ديگر مايه تكلف باشد كه من بشرط عدم تكلف دعوتت را پذيرفتم (753)

5- سر سفره امام مجتبى عليه السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عربى كه صورتش خيلى زشت و قبيح منظر بود سر سفره امام حسن مجتبى آمد و از روى حرص تمام غذا را خورد و تمام كرد.

امام حسن عليه السلام كه كرامتش براى همه معلوم بوده از غذا خوردن عرب خوشش آمد و شاد شد و در وسط غذا از او پرسيد:

تو عيال دارى يا مجردى ؟

گفت : عيالمندم ، فرمود: چند فرزند دارى ؟

گفت : هشت دختر دارم كه من به شكل از همه زيباترم ، اما ايشان از من پرخورترند.

امام تبسم فرمود:

و او را ده هزار درهم انعام دادند و فرمودند:

اين قسمت تو و زوجه ات و هشت دخترت باشد (754)