بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
عبيدالله بن عباس پسر عموى پيامبر از كسانى بود كه به همسايگان افطارى مى داد و سر راههاى سفره مى انداخت و سفره اش برچيده نمى شد در يكى از سفره ها با غلامش به خيمه عربى رسيدند و گفت :
چطور است امشب بر اين عرب در آئيم !
چون عبيد الله مردى زيبا و خوش بيان بود، مرد چادر نشين او را احترام بسيار كرد و به همسرش گفت :
مرد شريفى بر ما وارد شده آيا چيزى داريم كه شب از اين ميهمان عزيز پذيرايى كنى ؟
زن گفت : جز يك گوسفندى كه وسيله زندگى دختر شير خوار ماست چيزى نداريم مرد گفت چاره اى نيست كارد را بر گرفت تاگوسفند را ذبح كند!
زن گفت : مى خواهى بچه ات را بكشى ؟
مرد گفت : هر چند چنين شود چاره اى جز احترام مهمان نداريم .
سپس اشعارى خواند كه مضمون آن چنين است :
اى زن اين دختر را بيدار نكن كه اگر بيدار شود گريه مى كند و كارد از دستم مى افتد.
خلاصه گوسفند را ذبح و از مهمان پذيرائى كردند. عبيد الله تمام سخنان ايشان را شنيد صبحگاهان عبيدالله به غلامش گفت:
چقدر پول همراه داريم ؟
غلام گفت : پانصد اشرفى از مخارج ما تاكنون زياد آمده است .
گفت : همه را به اين مرد عرب بده !
غلام تعجب كرد كه در مقابل گوسفندى به پنج درهم پانصد اشرافى پول مى دهى ؟
گفت : او نه تنها تمام اموالش را براى ما صرف كرد، بلكه ما را بر ميوه قلبش مقدم داشته است (751)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
حارث اعور يكى از اصحاب خاص امير المؤ منين عليه السلام به خدمت حضرت رسيد و عرض كرد:
يا امير المؤ منين دوست دارم با خوردن غذا در خانه ما مرا سرافراز فرمائى !
حضرت فرمود:
به شرط (752) آنكه خود را بخاطر مهمانى من به تكلف و درد سر نيندازى .
آنگاه به خانه حارث تشريف برد و حارث قطعه نان خالى براى حضرتش آورد. چون شروع به خوردن آن قطعه نان كرد، حارث با نشان دادن چند در هم كه در گوشه لباسش پنهان كرده بود - گفت :
اگر بمن اجازه دهيد با اين پولى كه دارم چيزى غير نان براى شما خريدارى و تهيه كنم ؟
امام فرمود: اين نان چيزى باشد كه در خانه ات موجود بود (آوردنش تكلفى نداشت ) اما چيز ديگر مايه تكلف باشد كه من بشرط عدم تكلف دعوتت را پذيرفتم (753)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
عربى كه صورتش خيلى زشت و قبيح منظر بود سر سفره امام حسن مجتبى آمد و از روى حرص تمام غذا را خورد و تمام كرد.
امام حسن عليه السلام كه كرامتش براى همه معلوم بوده از غذا خوردن عرب خوشش آمد و شاد شد و در وسط غذا از او پرسيد:
تو عيال دارى يا مجردى ؟
گفت : عيالمندم ، فرمود: چند فرزند دارى ؟
گفت : هشت دختر دارم كه من به شكل از همه زيباترم ، اما ايشان از من پرخورترند.
امام تبسم فرمود:
و او را ده هزار درهم انعام دادند و فرمودند:
اين قسمت تو و زوجه ات و هشت دخترت باشد (754)