بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
پادشاهى با عدالت به مرضى دچار شد كه بدنش گوشت زيادى آورد و بى حد چاق شد، به حدى كه قادر به حركت نبود. روزى وزراء و امراء كشور براى معالجه او به نزد پزشكان و حكيمان رفتند و آنها را آوردند ولى آنها از معالجه عاجز ماندند تا آنكه شخص خردمند و حكيمى به آنان گفت :
داروى سلطان نزد من است . همگى خوشحال شدند، و او را بخدمت سلطان بردند. چون نظرش به سلطان افتاد و نبض او را گرفت ، گفت :
سلطان تا چهل روز ديگر مى ميرد، اگر سلطان بعد چهل روز زنده بود او را معالجه مى كنم .
سلطان اين كلام را شنيد لرزه بر تن او افتاد و هر روز بخاطر اين غم و ترس از مرگ ، لاغر و ضعيف مى شد تا آنكه مدت چهل روز تمام شد و بدنش مانند مردم معمولى و متعادل شد.
آن خردمند را آوردند و عرض كرد:
من در استنباط خود خطا كرده بودم و حكم درست نبود؛ آنگاه رو به وزراء نمود و گفت :
اين دستور تمهيد و مقدمه اى بود براى رفع بيمارى سلطان و هيچ نسخه اى در ميان نيست . پس او را جايزه بسيار عطا كردند.(855)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
شب عاشورا زينب عليه السلام به امام حسين عليه السلام عرض مى كند:
برادرم نكند اصحاب تو فردا ترا رها كنند و تنها بگذارند؟ حضرت فرمود بخدا قسم آنها را امتحان كردم آنقدر به شهادت علاقمند هستند مانند مانوس بودن طفل به شير پستان مادر.
شب عاشورا وقتى حضرت سخنرانى كرد و اجازه داد هر كس مى خواهد برود، هر كدام سخنى درباره موافقت با امام گفتند، پس امام جايگاهشان را به آنها نشان داد و بر يقين آنها افزود و روز عاشورا احساس درد نيزه و شمشير نمى كردند!! در شب عاشورا به محمد بن بشير حضرى خبر دادند كه پسرت را در مرز رى (شاه عبدالعظيم ) اسير گرفتند، گفت :
عوض جان او و جان خود را از آفريننده جانها مى گيرم ، من دوست ندارم كه او را اسير كنند و من پس از او زنده و باقى بمانم.
چون حضرت كلام او را شنيد فرمود:
خدا ترا رحمت كند، من بيعت خويش را از تو برداشتم برو فرزند خود را از اسيرى نجات بده .
محمد عرض كرد:
مرا جانوران درنده زنده بدرند و طعمه خود كنند، اگر از خدمت تو دور شوم .
امام فرمود: اين جامه هاى قيمتى را بردار بده به فرزند ديگرت تا برود براى آزادى برادرش بكوشد، پس پنج جامه برد به او عطاء كرد كه هزار دينار قيمت داشت .
آرى محمد بن بشير در حمله اول كه عده اى شهيد شدند، به لقاء الهى پيوست . (856)