یکصد موضوع، پانصد داستان

علی اکبر صداقت

نسخه متنی -صفحه : 259/ 26
نمايش فراداده

4 : امر به معروف و نهى از منكر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قال الله الحكيم :

كنتم خير امة اخرجت للناس تاءمرون بالمعروف و تنهون عن المنكر : شما (مسلمانان ) نيكوترين امتى هستيد كه براى مردم عالم آورده و انتخاب شديد، امر به نيكى و نهى از زشتى مى كنيد(77)

قال على عليه السلام :

من ترك انكار المنكر بقلبه و يده و لسانه فهو ميت بين الاحياء : هر كس كار زشت او منكر را به دل و دست و زبان ترك كند، او همانند مرده اى بين زندگان است .(78)

شرح كوتاه

كسى كه مى خواهد امر به معروف كند نيازمند است به اينكه خود عالم به حلال و حرام باشد و آنچه مى گويد خود عكس آن را مرتكب نشود.

قصدش نصيحت خلق باشد، و با گفتار خوش آنان را دعوت كند.

آشنا به تفاوت و درجات مردم در فهم و تاءثير پذيرى آنان باشد، به مكر نفس ‍ و حيله هاى شيطانى بينا باشد، و نيتش را در گفتن خالص براى خدا قرار بدهد.

اگر با او مخالفت كردند صبر پيشه كند، اگر موافقت كردند شكر خداى نمايد؛

1- بشر حافى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى حضرت كاظم عليه السلام از در خانه ( بشر حافى ) در بغداد مى گذشت كه صداى ساز و آواز و رقص را از آن خانه شنيد.

ناگاه كنيزى از آن خانه بيرون آمد و در دستش خاكروبه بود و بر كنار در خانه ريخت .

امام فرمود: اى كنيز صاحب اين خانه آزاد است يا بنده ؟

عرض كرد: آزاد است .

فرمود: راست گفتى اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسيد.

كنيز چون برگشت ( بشر حافى ) بر سر سفره شراب بود و پرسيد: چرا دير آمدى ؟

كنيز جريان ملاقات را با امام نقل كرد.

بشر حافى با پاى برهنه بيرون دويد و خدمت آن حضرت رسيد و عذر خواست و اظهار شرمندگى نمود و از كار خود توبه كرد.(79)

2- ملا حسن يزدى ناهى از منكر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در زمان ( فتح على شاه قاجار ) در يزد عالمى بود به نام ( ملاحسن يزدى ) (80) كه مورد احترام مردم بود. فرماندار شهر يزد به مرد ظلم و بدى مى كرد. ملاحسن ايشان را از كردار ناپسندش تذكر داد ولى سودى نبخشيد. شكايت او را براى فتح على شاه نوشت باز فايده اى نداشت .

چون در امر به معروف و نهى از منكر ساعى بود، مردم يزد را جمع كرد و همگى فرماندار را به دستور او از شهر بيرون كردند.

جريان را به فتح على شاه گزارش دادند. بسيار ناراحت شد و دستور داد ملاحسن يزدى را به تهران احضار كردند.

شاه به آخوند گفت : حادثه يزد چه بوده است ؟

گفت : فرماندار تو در يزد حاكم ستمگرى بود، خواستم با اخراج او از يزد، شر او را از سر مردم رفع كنم .

شاه عصبانى شد و دستور داد چوب و فلك بياورند و پاهاى آخوند را به فلك ببندند، و همين كار كردند.

شاه به امين الدوله گفت : ايشان تقصيرى ندارد، و اخراج فرماندار بدون اجازه او توسط مردم انجام شد.

آخوند با اينكه پاهايش به چوب و فلك بسته بود گفت :

چرا دروغ بگويم ، فرماندار را من به خاطر ظلم از يزد اخراج نمودم .

سرانجام به اشاره شاه ، امين الدوله وساطت كرد، و پاى آخوند را از بند فلك باز كردند.

شب شاه در عالم خواب پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد كه دو انگشت پاى مباركش بسته شده است پرسيد:

چرا پاى شما بسته شده است ؟

فرمود: تو پاى مرا بسته اى !

شاه گفت : هرگز من چنين بى ادبى نكردم .

فرمود: آيا تو فرمان ندادى كه پاى آخوند ملاحسن يزدى را در بند فلك نمودند؟!

شاه وحشت زده از خواب بيدار شد و دستور داد لباس فاخرى به او بدهند و با احترام به وطنش بازگرداند. آخوند آن لباس را نپذيرفت و به يزد بازگشت و پس از مدتى به كربلا رفت و تا آخر عمر در كربلا بود.(81)