بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
قال الله الحكيم :
كونوا قوامين لله شهدآء بالقسط : اى اهل ايمان در راه خدا قيام كنندگان (و پايدار) بوده و گواه بر عدالت و انصاف باشيد.(89)
قال على عليه السلام :
من ينصف من نفسه لم يزده الله الا عزا : هر كس از خود به ديگران انصاف دهد، خداوند بر عزتش مى افزايد(90)
ايمان بنده كامل نمى شود مگر انصاف درباره خود و درباره مردم را رعايت كند؛ و خداوند در عوض بر عزت آن بنده مى افزايد.
انسان بالطبع از طبيعت نفسى خود، خود را مى خواهد و آنچه متعلق به اوست را دوست دارد و از بدى و زشتى كراهت دارد.
پس اگر كسى از مال او احتياج پيدا كرد و آن را داد، مورد مدح همه عالميان است ؛و اگر بدى را براى خودش نمى خواهد براى ديگران هم نبايد بخواهد.!
همچنين در داورى و ميانجى گرى از حقوق هيچكدام از طرفين طريقه غير انصاف را نبايد روا بدارد، اگر چه برايش آفاتى داشته باشد.
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
( عربى خدمت پيامبر ) صلى الله عليه و آله آمد، و حضرتش به سوى جنگى مى رفتند. عرب ركاب شتر پيامبر صلى الله عليه و آله را گرفت و عرض كرد:
يا رسول الله صلى الله عليه و آله به من عملى آموز كه سبب رفتن به بهشت شود.
فرمود: از روى انصاف ) هر گونه دوست دارى كه مردم با تو رفتار كنند، تو با آنها رفتار كن .
و هر چه را ناخوش دارى مردم با تو كنند، با آنها انجام مده فرمود: جلو شتر را رها كن (كه قصد به جهاد دارم ).(91)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
( شعبى ) مى گويد:
من همانند ديگر جوانان به ميدان بزرگ كوفه وارد شدم . اميرالمؤ منين عليه السلام را بر بالاى دو ظرف طلا و نقره ايستاده ديدم كه در دستش تازيانه اى كوچك بود، و مردم سخت جمع شده بودند و آنها را به وسيله تازيانه به عقب مى راند كه ازدحام مانع از تقسيم نشود.
پس امام به سوى اموال برگشت ؛ و بين مردم تقسيم كرد به نوعى كه براى خودش هيچ چيز باقى نماند و دست خالى به منزلش بازگشت .
من به منزل آمدم و به پدرم گفتم :
امروز چيز عجيبى ديدم نمى دانم عمل اين شخص خوب بود يا بد؛ كه چيزى براى خو برنداشت !
پدرم گفت : او چه كسى بود؟
گفتم : اميرالمؤ منين عليه السلام و آنچه ديدم را برايش نقل كردم .
پدرم از شنيدن انصاف و تقسيم على عليه السلام به گريه افتاد و گفت :
پسرم ، تو بهترين كس از مردم را ديده اى . (92)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
( عدى پسر حاتم ) طائى معروف ، از محبين و مخلصين اميرالمؤ منين عليه السلام بود. او از سال دهم هجرى كه مسلمان شد هميشه در خدمت امام عليه السلام بود و در جنگ جمل و صفين و نهروان ملازم ركاب حضرت بوده است و در جنگ جمل يك چشم او مجروح شد و نابينا گشت .
به خاطر كارى وقتى به معاويه وارد شد، معاويه گفت :
چرا پسران خود را نياوردى ؟
گفت : در ركاب اميرالمؤ منين عليه السلام كشته شدند، معاويه زبان دراز كرد و گفت :
على در حق تو انصاف نداد كه فرزندان ترا به كشتن داد و فرزندان خود را باقى گذاشت !
عدى در جواب فرمود: من با على عليه السلام انصاف ندادم كه او كشته شد و من زنده ماندم .
اى معاويه هنوز خشم از تو، در سينه هاى ما وجود دار. دانسته باش كه قطع حلقوم و سكرات مرگ بر ما آسان تر است از اينكه سخنى ناهموار در حق على بشنويم .(93)