بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
( عبدالله بن جعفر ) شوهر حضرت ( زينب كبرى ) عليه السلام از سخاوتمندان بى نظير بود. روزى از كنار نخلستان عبور مى كرد، ديد غلامى در آنجا كار مى كند، همان وقت غذاى غلام را آوردند و او خواست مشغول خوردن شود؛ سگى گرسنه به آنجا آمد و به نشانه گرسنگى دم خود را تكان مى داد.
غلام مقدارى از غذا را به جلو سگ انداخت و سگ آن را خورد. غلام مقدارى ديگر انداخت و سگ آن را خورد تا اينكه همه غذاى خود را به سگ داد.
عبدالله از غلام پرسيد: جيره غذاى روزانه تو چقدر است ؟
گفت :
همين مقدار كه ديدى .
فرمود: پس چرا سگ را بر خود مقدم داشتى ؟
گفت : اين سگ از راه دور آمده و گرسنه بود و من دوست نداشتم تا او را با گرسنگى از اينجا رد كنم .
فرمود: پس خودت امروز گرسنگى را با چه غذائى رفع مى كنى ؟
گفت : با صبر و مقاومت گرسنگى روز را به شب مى رسانم .
عبدالله وقتى ايثار و جوانمردى غلام را مشاهده كرد گفت :
اين غلام از من سخاوتمندتر است ؛ و براى تشويق و جبران آن نخلستان و غلام را از صاحبش خريد، سپس غلام را آزاد كرد و آن نخلستان را با تمام وسايلى كه داشت به او بخشيد (99)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
( ابومحمد ازدى ) گويد:
هنگامى كه مسجد مرو آتش گرفت ، مسلمانها گمان كردند كه نصارى آن را آتش زدند؛ و آنها نيز منازل و خانه هاى مسيحيان را آتش زدند.
چون سلطان آگاه شد دستور داد آنهائى را كه در اين عمل شركت داشتند بگيرند و مجازات كنند.
به اين شكل كه قرعه بنويسند به سه مجازات :
كشته شدن و جدا شدن دست و تازيانه زدن عمل كنند. رقعه هاى نوشته شده را بين آنان تقسيم كردند و هر حكمى به هر نفرى كه تعلق گرفت ، عمل كنند. يكى از آنها چون رقعه خود را باز كرد، حكم قتل در آمد و شروع به گريه نمود.
جوانى كه ناظر او بود و مجازاتش تازيانه بود و خوشحال به نظر مى رسيد، از وى سؤ ال كرد:
چرا گريه مى كنى و اضطراب دارى ؟
در راه دين اين مسائل مشكل نيست !
گفت : ما در راه دينمان خدمت كرديم و از مرگ هم ترس نداريم ولكن من مادرى پير دارم كه تنها فرزندش من هستم و زندگانى او به من وابسته است ؛ چون خبر كشته شدن من به وى برسد قالب تهى مى كند و از بين مى رود.
چون آن جوان اين ماجرا را بشنيد، بعد از كمى تاءمل گفت :
بدان من مادر ندارم و علاقه نيز به كسى ندارم ، حكم كاغذت را به من بده و من نيز حكم تازيانه خود را به تو مى دهم تا من كشته شوم و تو با خوردن تازيانه نزد مادرت بروى .
پس عوض كردن حكمها جوان كشته شد و آن مرد به سلامت نزد مادرش رفت .(100)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
در جنگ يرموك ، هر روز عده اى از سربازان مسلمين به جنگ مى رفتند و پس از چند ساعت زد و خورد، بعضى سالم يا زخمى به پايگاه هاى خود بر مى گشتند و بعضى كشته ها و مجروحان در ميدان به جاى مى ماندند.
( حذيفه عدوى ) گويد:
در يكى از روزها پسر عمويم با ديگر سربازان به ميدان رفتند، ولى پس از پايان پيكار مراجعت نكرد. ظرف آبى برداشتم و روانه رزمگاه شدم ، به اين اميد اگر زنده باشد آبش بدهم . پس از جستجو او را يافتم كه هنوز رمقى در تن داشت .
كنارش نشستم و گفتم :
آب مى خواهى ؟
به اشاره گفت : آرى .
در همين موقع سرباز ديگرى كه نزديك او به زمين افتاده بود و صداى مرا مى شنيد آهى كشيد و فهماند كه او نيز تشنه است و آب مى خواهد.
پسر عمومى به من اشاره كرد:
رو اول به او آب ده . پس پسر عمويم را گذاردم و به بالين دومى رفتم و او هشام بن عاص بود.
گفتم : آب مى خواهى ؟
به اشاره گفت : بلى ؛ در اين موقع صداى مجروح ديگرى شنيده شد كه آه گفت :
هشام هم آب نخورد و به من اشاره كرد كه به او آب بده ! نزد سومى رفتم ولى در همان لحظه جان سپرد.
برگشتم به بالين هشام ، او نيز در اين فاصله مرده بود. آمدم نزد پسر عمويم ديدم او هم از دنيا رفته است .(101)