بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
هنگامى كه ( اسكندر ) ، به عنوان فرماندار كل يونان انتخاب شد، از همه طبقات براى تبريك نزد او آمدند، اما ( ديوژن ) حكيم معرف نزد او نيامد.
اسكندر خودش به ديدار او رفت ؛ و شعار ديوژن قناعت و استغناء و آزادمنشى و قطع و استغناء و آزاد منشى و قطع طمع از مردم بود.
او در برابر آفتاب دراز كشيده بود، وقتى احساس كرد كه افراد فراوانى ، به طرف او مى آيند كمى برخاست و چشمان خود را به اسكندر كه با جلال و شكوه پيش مى آمد خيره كرد، ولى هيچ فرقى ميان اسكندر و يك مرد عادى كه به سراغ او مى آمد نگذاشت ، و شعار بى نيازى و بى اعتنايى را همچنان حفظ كرد.
اسكندر به او سلام كرد و گفت : اگر از من تقاضايى دارى بگو!
ديوژن گفت : يك تقاضا بيشتر ندارم . من دارم از آفتاب استفاده مى كنم و تو اكنون جلو آفتاب را گرفته اى ، كمى آن طرف تر بايست !
اين سخن در نظر همراهان اسكندر خيلى ابلهانه آمد و با خود گفتند:
عجب مرد ابلهى است كه از چنين فرصتى استفاده نمى كند!
اما اسكندر كه خود را در برابر مناعت طبع و استغناى نفس ديوژن حقير ديد، سخت در انديشه فرو رفت .
پس از آن كه به راه افتاد. به همراهان خود كه حكيم را مسخره مى كردند گفت :
به راستى اگر اسكندر نبودم ، دلم مى خواست ديوژن باشم .(138)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
( محمد بن منكدر ) گويد امام باقر عليه السلام را ملاقات كردم و خواستم او را پند و موعظه كنم ، كه او مرا موعظت كرد.
گفتند: به چه چيز ترا موعظت كرد؟
گفت : در ساعتى از روز كه هوا گرم بود به اطراف مدينه بيرون رفتم ، و امام باقر عليه السلام را كه كمى فربه بود ملاقات كردم . او بر دوش دو غلام سياه خود تكيه كرده بود و مى آمد، با خود گفتم بزرگى از بزرگان قريش در اين ساعت گرم در طلب دنيا بيرون آمده خوب است او را موعظه كنم .
پس سلام كردم ؛ و امام نفس زنان و عرق ريزان جواب سلام مرا داد. گفتم :
خدا كارت را اصلاح كند، خوب است بزرگى از بزرگان قريش با چنين حالت در طلب دنيا باشد! اگر مرگ بيايد و تو بر اين حال باشى كارت مشكل است .
امام دست از دوش غلامان برداشت و تكيه كرد و فرمود: به خدا قسم اگر مرگ در اين حال مرا دريابد، در طاعتى از طاعات خدا بوده ام كه خود را از حاجت به تو و مردم باز داشته ام ؛ وقتى از آمدن مرگ ترسانم كه مرا در حالى كه معصيتى از معاصى الهى را مشغول بوده باشم فرا گيرد.
محمد بن منكدر گويد:
گفتم : خدا ترا رحمت كند، مى خواستم ترا موعظه نمايم تو مرا موعظه نافع فرمودى .(139)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
آورده اند كه ( شيخ الرئيس ابوعلى سينا ) روزى با كوبه وزارت مى گذشت ، كناسى را ديده كه به كار متعفن خويش مشغول است و اين شعر به آواز بلند مى خواند:
گرامى داشتم اى نفس از آنت كه آسان بگذرد بر دل جهانت ابوعلى سينا تبسمى نمود و به او فرمود: حقا خوب نفس خود را گرامى داشته اى كه به چنين شغل پست (در آوردن خاك و نجاسات از چاه ) مبتلا هستى از كناس از كار دست كشيد و رو به ابوعلى سينا كرد و گفت :
نان از شغل خسيس (كار پست ) مى خورم تا بار منت شيخ الرئيس نكشم .(140)