یکصد موضوع، پانصد داستان

علی اکبر صداقت

نسخه متنی -صفحه : 259/ 45
نمايش فراداده

1 - جلودى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

بعد از درگذشت امام كاظم عليه السلام هارون الرشيد خليفه عباسى يكى از فرماندهان خود را به نام ( جلودى ) به مدينه فرستاد و دستور داد:

به خانه هاى آل ابى طالب حمله كند، و لباس زنان را غارت نمايد و براى هر زنى فقط يك لباس بگذارد!

جلودى گفتار هارون را در مدينه اجرا كرد. چون نزديك خانه امام رضا عليه السلام آمد، حضرت همه زنها را در يك اطاق قرار داد و درب آن اطاق ايستاد و نگذاشت ( جلودى ) وارد شود.

جلودى گفت : بايد داخل شوم و زنها را لخت كنم . امام قسم خورد كه زيور و لباس زنها را جمع كند و به نزدش بياورد، به شرط آنكه جلودى درون اطاق نيايد.

بالاخره در اثر خواهش حضرت جلودى قانع شد. امام داخل اطاق شد و طلا و لباس و اثاثيه منزل را جمع كرد و نزد جلودى قرار ده ، و جلودى همه را نزد ( هارون الرشيد ) برد.

موقعى كه مامون فرزند هارون الرشيد به سلطنت رسيد نسبت به جلودى غضب كرد و خواست كه او را بكشد.

امام عليه السلام در آن مجلس حاضر بود، از ماءمون تقاضاى عفو او را كرد. چون جلودى جنايت خود را نسبت به امام مى دانست ، فكر كرد كه الان امام درباره او به بدى عمل گذشته اش شكايت مى كند، فكر خطا در ذهنش آمد، رو به ماءمون كرد و گفت :

ترا قسم به خدا مى دهم ، سخن امام رضا عليه السلام را درباره من قبول نكن ! ماءمون گفت :

به خدا سوگند حرفش را قبول نمى كنم ؛ دستور داد گردن جلودى را بزنند و او را به قتل برسانند(154)!!

2 - عمروعاص

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پس از قضيه حكميت ، كه ( عمروعاص ) ( ابوموسى اشعرى ) را گول زد و على عليه السلام را از خلافت خلع كرد حضرت پس از نماز صبح و مغرب ، معاويه و عمروعاص و ابوموسى را لعن مى كرد.

البته عمروعاص در شب عقبه (155) جزو همدستان مخالفين پيامبر صلى الله عليه و آله بوده و مورد لعن پيامبر صلى الله عليه و آله هم قرار گرفته بود.

وقتى درگيرى و اختلاف بين امام عليه السلام و معاويه شديد شد، بنا به تحكيم شد كه متاءسفانه اهل عراق از طرف اميرالمؤ منين عليه السلام به ابوموسى اشعرى راءى دادند (و حضرت به تعيين او راضى نبود) و معاويه عمروعاص را انتخاب كرد.

ابوموسى از يكى دهات شام به صفين احضار شد و چهارصد نفر همانند شريح بن هانى و ابن عباس همراه او بودند به ( دومة الجندل ) رفتند. عمروعاص نيز با چهارصد نفر به آنجا آمد.

با تمام سفارشات كه به ابوموسى كردند فايده اى نداشت چون عمروعاص ‍ در نيت پليد و بدى كردار در مكر و حيله بسيار قوى تر از او بود. عمروعاص ابوموسى را زياد مورد احترام قرار مى داد، و او را در صدر مجلس مى نشانيد و در نماز او را مقدم مى داشت ، و با او به جماعت نماز مى خواند و به عنوان يا صاحب رسول الله به او خطاب مى كرد!!

مى گفت : شما پيش از من خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله را درك كردى و بزرگتر از منى ، مرا نشايد كه قبل از شما صحبت كنم . آنقدر اين حرفها و احترامات را روا داشت تا اينكه ابوموسى ساده به درستى عمروعاص ‍ اعتقاد پيدا كرد و تصور كرد او جز اصلاح امور نظرى ندارد.

عمروعاص گفت : ابوموسى نظرت درباره على عليه السلام و معاويه چيست ؟

گفت : بيا على عليه السلام و معاويه را از خلافت معزول سازيم و كار خلافت به شورى برپا داريم .

عمروعاص گفت : به خدا قسم راءى همان راءى شماست ، بايد همين را عملى كنيم ؛ البته عمروعاص كه نيتش بد و حيله باز بود ابوموسى را اول در جاى خلوتى آورد و با او صحبت كرد تا ديگران در راءى دخالت نكنند، بعد به ميان جمعيت آمدند.

اول ابوموسى برخاست و شروع به صحبت كرد؛ ابن عباس داد زد:

هوشيار باش گمان مى كنم عمروعاص ترا فريب داد، اول بگذار عمروعاص صحبت كند بعد تو؛ ابوموسى قبول نكرد و گفت :

مردم ، من و عمروعاص على عليه السلام و معاويه را از خلافت عزل و بعد به شورى خليفه قبول كنيم . من على عليه السلام را از خلافت عزل كردم .