یکصد موضوع، پانصد داستان

علی اکبر صداقت

نسخه متنی -صفحه : 259/ 83
نمايش فراداده

3 - دام شيطان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

يكى از شاگردان ( آية الله شيخ مرتضى انصارى ) مى گويد:

در دورانى كه در نجف اشرف نزد شيخ به تحصيل مشغول بودم ، شبى شيطان را در خواب ديدم كه بندها و طنابهاى متعددى در دست داشت .

از شيطان پرسيدم اين بندها براى چيست ؟

گفت : اينها را به گردن مردم مى اندازم و آنها را به سمت خويش مى كشم و به دام مى اندازم .

روز گذشته يكى از طنابهاى محكم را به گردن شيخ انداختم و او را از اتاقش ‍ تا اواسط كوچه اى كه منزل شيخ در آن است كشيدم ، ولى افسوس كه از دستم رها شد و برگشت .

صبح نزد شيخ آمدم و خواب شب گذشته را برايش نقل كردم ، فرمود، شيطان راست گفته است ، زيرا آن ملعون ديروز مى خواست كه مرا فريب دهد كه با لطف خدا از دستش گريختم .

ديروز پول نداشتم و اتفاقا چيزى در منزل لازم شد، با خود گفتم يك ريال از مال امام زمان عليه السلام نزدم موجود است و هنوز وقت صرفش نرسيده ، آن را به عنوان قرض برمى دارم و سپس اداء خواهم كرد.

يك ريال را برداشتم و از منزل خارج شدم ، همينكه خواستم آن چيز مورد نياز را بخرم ، با خود گفتم :

از كجا كه من بتوانم اين قرض را بعدا اداء كنم ؟ در همين ترديد بودم كه ناگهان تصميم گرفتم به منزل برگردم . چيزى نخريدم و به خانه برگشتم و آن پول را سر جاى خودش گذاشتم .(301)

4 - غذاى خليفه !

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى در مجلس ( هارون الرشيد ) (پنجمين خليفه عباسى ) كه جمعى از اشراف حاضر بودند صحبت از بهلول و ديوانگى او شد. هنگام خوردن غذا، سفره سلطنتى پهن شد، يك ظرف غذاى مخصوص در جلو هارون گذارند.

هارون غذاى خود را به يكى از غلامان داد و گفت :

اين غذا را براى بهلول ببر، تا شايد بهلول را جذب خود كند.

وقتى غلام غذا را نزد بهلول كه در خرابه اى نشسته بود گذاشت ، ديد چند سگ در چند قدمى ، لاشه الاغى را دارند مى درند و مى خورند.

بهلول غذا را قبول نكرد و به غلام گفت :

اين غذا را نزد آن سگها بگذار، غلام گفت :

اين غذاى مخصوص خليفه بوده و به احترام تو، برايت فرستاده است ، توهين به مقام خليفه نكن .

بهلول گفت : آهسته سخن بگو كه اگر سگها هم بفهمند، از اين غذا نمى خورند (چه آن كه اموال در تصرف خليفه حلال و حرامش معلوم نيست ).(302)

5 - عقيل

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى ( عقيل ) برادر ( امام على ) عليه السلام از حضرتش ‍ درخواست كمك مالى كرد و گفت :

من تنگدستم مرا چيزى بده .

حضرت فرمود: صبر داشته باش تا ميان مسلمين تقسيم كنم ، سهميه ترا خواهم داد.

عقيل اصرار ورزيد، امام به مردى گفت :

دست عقيل را بگير و ببر در ميان بازار، بگو قفل دكانى را بشكند و آنچه در ميان دكان است بردارد.

عقيل در جواب گفت :

مى خواهى مرا به عنوان دزدى بگيرند.

امام فرمود: پس تو مى خواهى مرا سارق قرار دهى كه از بيت المال مسلمين بردارم و به تو بدهم ؟

عقيل گفت : پيش معاويه مى رويم ، فرمود:

خود دانى عقيل پيش معاويه رفت و از او تقاضاى كمك كرد.

معاويه او را صد هزار درهم داد و گفت :

بالاى منبر برو بگو على عليه السلام با تو چگونه رفتار كرد و من چه كردم .

عقيل بر منبر رفت و پس از سپاس و حمد خدا گفت :

مردم من از على عليه السلام دينش را طلب كردم مرا كه برادرش بود رها كرد و دينش را گرفت ، ولى از معاويه درخواست نمودم مرا بر دينش مقدم داشت .(303)