بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
امام كاظم عليه السلام فرمود: روزى در خدمت پدر بودم و يكى از دوستان از دوستان وارد شد و گفت :
عده اى در بيرون منزل ايستاده و اجازه ورود مى خواهند.
پدر فرمود: نگاه كن ببين كيستند. وقتى رفتم شتران زيادى را كه حامل صندوقهائى بودند مشاهده كردم و شخصى هم سوار بر اسب بود.
به او گفتم : تو كيستى ؟
گفت : مردى از هندوستان واراده تشرف به خدمت امام را دارم .
بازگشتم و به عرض ايشان رسانيدم .
فرمود: اجازه به اين خائن ناپاك مده . به آنها اجازه ندادم و مدت زيادى در همانجا اقامت كردند تا اينكه يزيد بن سليمان و محمد بن سليمان واسطه شدند و اجازه ورود براى آنها گرفتند.
مرد هندى وقتى كه وارد شد دو زانو نشست گفت :
امام بسلامت باد، مردى از هندم ، مرا پادشاه با مقدارى از هدايا خدمت شما فرستاده ، چند روز است كه به ما اجازه ورود نمى دهيد آيا فرزندان پيامبران چنين مى كنند؟
پدرم سر خود را به زير انداخت و فرمود:
علت آنرا بعد خواهى فهميد. پدرم مرا دستور داد نامه او را بگيرم و باز كنم .
در آن نامه پادشاه هند پس از سلام نوشته بود:
من ببركت شما هدايت يافته ام ، برايم كنيز بسيار زيبائى به هديه آورده بودند، هيچ كس را شايسته آن كنيز نيافتم ، از اين جهت او را به مقدارى لباس و زيور و عطر تقديم شما مى كنم ، از ميان هزار نفر صد از ميان صد نفر ده نفر و از ميان ده نفر كسى را كه صلاحيت امانت دارى داشته باشد يكى را به نام (ميزاب بن خباب ) تعيين كرد او را همراه هدايا و كنيز نزد شما فرستادم .
امام رو به او كرد و فرمود:
برگرد اى خيانت كار، هرگز قبول امانتى كه خيانت شده را نمى كنم ...!
مرد هندى سوگند ياد كرد كه خيانت نكرده ام .
پدر فرمود: اگر لباس تو گواهى به خيانت تو به كنيز دهد مسلمان مى شوى ؟
گفت : مرا معاف بدار.
فرمودند: پس كارى كه كردى به پادشاه هند بنويس ....!
مرد گفت : اگر چيزى در اين خصوص شما مى دانى بنويس ، پوستينى بر دوش مرد بود و امام فرمود:
آنرا بيانداز؛ پس پدرم دو ركعت نماز خواند بعد سر به سجده گذاشت وى فرمود:
اللهم انى اسئلك بمعاقد العز...
ايمانا مع ايمانهم ، از سجده سر برداشت و روى به پوستين كرد و فرمود: آنچه مى دانى درباره اين مرد هندى بگو. پوستين همانند گوسفندى بهم آمد و گفت :
اى فرزند رسول خدا، پادشاه اين مرد را امين دانست و نسبت به حفظ كنيز و هدايا او را سفارش زيادى كرد، همينكه مقدارى راه آمديم به بيابانى رسيديم ، در آن جا باران گرفت ، هر چه با ما بود از باران خيس شد و پر آب گرديد. چيزى نگذشت كه ابر بر طرف شد و آفتاب تابيد. اين خائن خادمى را كه همراه كنيز بود صدا زد و او را روانه شهر نمود تا چيزى تهيه كند.
پس از رفتن خادم كنيز را گفت :
در اين خيمه كه ميان آفتاب زده ايم بيا تا لباسها و بدنت خشك شود كنيز وارد خيمه شد و در مقابل آفتاب لباس خود را تا ساق پا بالا زد، همينكه چشم اين هندى به پاى او افتاد فريفته شد و كنيز را به خيانت راضى نمود.
مرد هندى از مشاهده اين پوستين به اضطراب افتاد و اقرار كرد و تقاضاى بخشش نمود. پوستين به حالت خود برگشت ، امام دستور داد آنرا بپوشد.
همينكه پوستين بر دوش گرفت ، پوستين بر گردن و گلويش حلقه وار پيچيد نزديك بود آن مرد خفه و سياه شود.
امام فرمود: اى پوستين او را رها كن ، تا پيش پادشاه برگردد، او سزاوارتر است كه كيفر خيانت اين شخص را كند؛ و پوستين به حالت اوليه برگشت .
هندى با وحشت تمام درخواست قبول هديه اى را كرد..!
امام فرمود: اگر مسلمان شوى كنيز را به تو مى دهم ، ولى او نپذيرفت . امام هديه را پذيرفت ولى كنيز را رد كرد و آن مرد هندى به هندوستان بازگشت .
بعد از يك ماه ، نامه پادشاه هند رسيد كه بعد از عرض ارادت نوشته بود كه :
آنچه ارزش نداشت را قبول كرديد ولى كنيز را قبول نكرديد.
اين كار مرا نگران كرد و يا خود گفتم :
فرزندان انبياء داراى فراست خدادادى هستند، شايد آورنده كنيز خيانتى كرده باشد.
لذا نامه اى بنام شما از خود نوشتم و به آن مرد گفتم :
نامه شما رسيد، و از خيانت در آن متذكر شديد.
به او گفتم جز راستى چيزى تو را نجات نخواهد داد، و او تمام قضيه خيانت كنيز و حكايت پوستين را برايم نقل كرد، و كنيز هم اعتراف كرد. دستور دادم هر دو را گردن زدند. من هم به يگانگى خدا و رسالت پيامبر گواهى و به عرض مى رسانم كه من بعدا خدمت خواهم رسيد طولى نكشيد كه تاج و تخت را رها كرد و به مدينه آمد و مسلمان حقيقى شد.(335)