عجيب اين است :
مقدمه اى نوشته كه من كمى از آن مقدمه را در دست كسى خوانده بودم و هنوز نخوانده ام ولى از آن مصاحبه كاملا معلوم بود .
در اين مقدمه و در چاپ اين حافظ كوشش كرده كه بگويد :
حافظ يك آدمى بوده درست مثل من همه چيزش مثل من .
مى گويد : حافظ خدا را قبول نداشته قيامت را هم قبول نداشته چنين و چنان بوده است .
حتى در بعضى جاها كه تحريف تحريف معنوى مى شده يعنى اگر مى شده بگويد مقصود حافظ چيز ديگر است [ چنين كرده است] .
مثلا حافظ مى گويد : " من ملك بودم و فردوس برين جايم بود "
( اين نظر بسيار واضح و روشنى است كه مى خواهد بگويد انسان يك حقيقتى است كه عالم علوى جايگاه اوست )
آدم آورد در اين دير خراب آبادم " معلوم است كه داستان آدم و بهشت را دارد مى گويد يعنى همان داستانى كه در اديان و مذاهب و بالخصوص در قرآن آمده است .
مى گويد : چه لزومى دارد ما بگوييم مقصودش اين حرفها بوده ؟
خير مقصودش اين است كه من دلم مى خواهد انسان در جامعه چنين زندگى كند ( اساسا به همديگر ربطى ندارد )
يك انسان مورد آرزوى حافظ بوده است كه در زندگى بايد چنين و چنان باشد آن را مى خواسته بگويد .
آخر چگونه معنايش جور درمىآيد ؟ !
يك جا مى گويد كه شعرى را ديدم كه آن را بايد تغيير داد .
مثلا حافظ گفته است :
" نداى عشق تو دوشم در اندرون دادند "
با اينكه در تمام نسخه ها بالاتفاق همين است ديدم بهتر اين است كه بگوييم :
" نداى عشق تو روزى در اندرون دادند "
چون اگر بگويم " دوشم " معنايش اين است كه )معناى شعر را هم نفهميده( فقط ديشب من عاشق تو شدم قبلا نه اين بود كه من آن را " روزى " كردم. آنجا كه حافظ غزلى گفته است كه مربوط به قضيه يزد است )مى گويند سفرى تا يزد آمد و بلافاصله به شيراز برگشت .