كشك سابى هم كه يك آهنگ مخصوصى دارد و انسان وقتى كه در جايى باشد كه يك آهنگ خوشى هم باشد خيالش بيشتر پرواز مى كند مثلا كنار يك نهر باشد صداى يكنواخت اين نهر را كه مى شنود خيالش شروع مى كند به پرواز كردن زمين را به آسمان مى زند و آسمان را به زمين .
او پيش خودش در همان عالم خيال يك آينده سعادت بخشى را براى خودش تخيل مى كرد به اين صورت كه شيخ بالاخره از كارش معزول مى شود بعد من ترقى مى كنم تا كم كم به آنجا رساند كه خودش مى شود شيخ الاسلام اصفهان .
شيخ بهايى متوجه بود كه او در عالم چه خيالى است با خود گفت ببينيم رشته خيال اين به كجا مى رسد .
يك وقت رشته خيالش رسيد به اينجا كه پيش شاه عباس در مسند شيخ الاسلامى بالاتر از همه نشسته است استادش شيخ بهايى از در وارد مى شود حال چكار كند ؟
مسند را به او بدهد از نظر اينكه استادش و شيخ الاسلام قبل بوده آنوقت خودش مسندى ندارد يا او را پايين دستش بنشاند و اين درست نيست .
در شش و پنج اين حرفها بود كه شيخ بهايى گفت : شيخ حسن كشكت را بساب .
تا گفت : كشكت را بساب به خودش آمد .
حال آدميزاد در عالم خيال اين جور است . مخصوصا وقتى كه انسان مثلا يك معامله زمين مى كند بعد مرتب خيال مى كند كه اين زمين ترقى مى كند بعد چنين و چنان مى كنم يا يك زراعت مى كند :
امسال زراعت ما اين جور محصول مى دهد بعد اين طور و آن طور مى كنم .