گفتند : آن زنبور عسلش " خرست نحلتها بالقرفه " .
يك گياه بدبويى در اطراف مدينه هست كه اگر زنبور عسل از آن گياه بخورد مى گويند عسلش بدبو مى شود . اينها آمدند اين حرف را به پيغمبر زدند كه چرا اينها را خورده اى دهانت بو مى دهد .
( لابد اين كار آخرين مرحله اذيت بوده است . )
پيغمبر فرمود : بسيار خوب ديگر من از اين شربت نمى خورم .
بعضى گفته اند جريان ماريه قبطيه است . ماريه قبطيه زنى بود قبطى يعنى مصرى كه بعد از نامه نوشتن پيغمبر به " مقوقس " پادشاه مصر او هدايايى از جمله ماريه را براى پيغمبر فرستاد و او زن خوبى بود و مورد علاقه پيغمبر و از او ابراهيم پسر پيغمبر متولد شد .
اينها پيغمبر را در مورد ماريه اذيت كردند . بعضى گفته اند پيغمبر فرمود :
ديگر من با ماريه نزديكى نمى كنم يعنى اينقدر اذيت كردند كه گفت :
من ديگر به خاطر شما او را رها مى كنم يا با او نزديكى نمى كنم . ولى درست روشن نيست كه داستان كدام بوده است . اين ديگر صددرصد مسلم نيست .
بعد آن رازى كه پيغمبر به آن زن گفت و فرمود به كسى نگو چه بود ؟
بعضى گفته اند راز همين بوده است كه تو به كسى نگو ولى من ماريه را رها مى كنم اما او زود رفت به عايشه گفت :