نگاهی بر زندگی دوازده امام (ع)

حسن بن یوسف علامه حلی؛ مترجم: محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 101/ 74
نمايش فراداده

(( هذا صاحبكم فَتَمَسَّكْ بِهِ؛ اين است صاحب (و امام ) شما پس به او تمسك كن )) . و دلايل بى شمار ديگر در اين راستا وجود دارد.

بزرگان شيعه در جستجوى امام حقّ

(( هشام بن سالم )) مى گويد: بعد از وفات امام صادق (عليه السلام ) من با محمّد بن نعمان (مؤ من الطّاق ) در مدينه بوديم ، ديديم مردم در مورد امامت (( عبداللّه بن جعفر )) اجتماع كرده بودند و مى گفتند: امام بعد از پدرش ، اوست . ما به حضور (( عبداللّه بن جعفر )) رفتيم ، ديديم جمعيّت بسيارى در حضور او هستند، ما از او زكات اموال پرسيديم كه به چه مقدار بايد برسد تا زكات آن واجب شود؟

گفت : در دويست درهم ، پنج درهم زكات واجب است ، پرسيدم از صد درهم چطور؟

گفت : (( دو درهم و نيم زكات دارد )) .

گفتيم : به خدا سوگند! حتى (( مرجِئه )) اين را نمى گويند.

گفت : (( سوگند به خدا! نمى دانم آنان چه مى گويند )) . از منزل عبداللّه گمراه و حيران بيرون آمديم و من با ابوجعفر احول (مؤ من الطّاق ، يكى از شاگردان امام صادق ) در يكى از كوچه هاى مدينه نشستيم و بر اثر ناراحتى گريه كرديم ، حيران و سرگردان بوديم و نمى دانستيم به كجا برويم و سراغ چه كسى را بگيريم ؟باخود مى گفتيم به سوى (( مرجئه )) بگرويم يا زيديه ، يا معتزله ،يا قَدَريّه ؟!.

در همين فكر و ترديد بوديم ، ناگهان پيرمردى را ديدم كه او را نمى شناختم ، به من اشاره كرد، ترسيدم كه مبادا از جاسوسهاى منصور دوانيقى (دوّمين خليفه عباسى ) باشد؛زيرا منصور در مدينه جاسوسهايى گمارده بود تا از اجتماعات مردم بعد از امام صادق ( عليه السلام ) گزارش دهند تا آن فردى را كه به دورش جمع شده اند، دستگير كرده و گردنش را بزنند لذا ترسيدم كه اين پيرمرد يكى از آن جاسوسها باشد، به دوستم مؤ من الطاق گفتم : (( از من كناره بگير كه در مورد جان خودم و تو نگران هستم ، آن پيرمرد مرا خواسته نه تو را، از من دور شو تا به هلاكت نرسى و خودت بر هلاكت خودت كمك نكن )) . مؤ من الطّاق از من ، فاصله بسيار گرفت و رفت .

و من به دنبال پيرمرد به راه افتادم ، در حالى كه گمان مى كردم به دست او گرفتار شده ام و ديگر راه نجاتى نيست ، همچنان به دنبال او مى رفتم به گونه اى كه تسليم مرگ شده بودم ، تا اينكه پيرمرد مرا به خانه امام كاظم (عليه السلام ) برد، به من گفت : (( خدا تو را مشمول رحمتش سازد، وارد خانه شو! )) .

وارد خانه شدم ، تا امام كاظم (عليه السلام ) مرا ديد، بدون سابقه ، آغاز به سخن كرد و فرمود:

(( اِلَىَّ اِلَىَّ، لا اِلَى الْمُرْجِئَةِ وَلا اِلَى الْقَدَرِيَّةِ وَلا اِلىَ الزَّيْدِيَّةِ وَلا اِلىَ الْمُعْتَزِلَةِ وَلا اِلَى الْخَوارِجِ )) .

(( به سوى من بيا، به سوى من بيا، نه به سوى مرجئه و نه قدريّه و نه زيديه و نه معتزله و نه به سوى خوارج )) .

پرسيدم : (( فدايت شوم ! پدرت از دنيا رفت ؟ )) .

فرمود: (( آرى )) .

گفتم : مقام امامت بعد از او به چه كسى محول شده است ؟

فرمود: (( اگر خدا بخواهد تو را به راه درست هدايت مى كند )) .

گفتم : فدايت شوم ! برادرت عبداللّه ، گمان مى كند كه امام بعد از پدرش مى باشد.

فرمود: (( عبداللّه مى خواهد خدا را عبادت نكند )) .

گفتم : فدايت شوم ! امامت بعد از امام صادق (عليه السلام ) از آن كيست ؟

فرمود: (( اگر خدا بخواهد، تو را به راه درست هدايت مى كند )) .

گفتم : فدايت شوم ! تو همان امام هستى ؟

فرمود: (( من آن را نمى گويم )) .

با خود گفتم : من در سؤ ال كردن ، راه صحيحى را انتخاب نكرده ام .

سپس به او عرض كردم : فدايت شوم ! آيا تو امام دارى ؟

فرمود: (( نه )) در اين هنگام دگرگون شدم و شكوه و عظمتى از امام كاظم (عليه السلام ) مرا فراگرفت كه جز