فرو بر دست گورى خويشتن را
نشسته بر سر آن گور پيوست
به روز آرام و شب خوابش نماندست
به خوف و ترس او در روزگارى
تو او را ديده اى اى پاك رهبر؟
چو رفت آن جايگه او را چنان ديد
بزارى و نزارى چون خلالى
زهر چشمش چو سيلى خون روانه
كفن در پيش و گورى كنده در بر
اويسش گفت : اى نامحرم راز
خيال خويشتن را مى پرستى
ترا گور و كفن مشغول كرده
ترا سى سال بت گور و كفن بود
چو آن آفت بديد آن مرد در خويش
چو از سر حقيقت كور افتاد
چنين كس را زهد بى حسابست
چو از گور و كفن چندين حجابست (183)
فرو آويخته آن جا كفن را
ز گريه مى ندارد يك زمان دست
به چشم اشك ريز آبش نماندست
نيفتادست هرگز ترس كارى
و را گفتا مرا آن جايگاه بر
ربيم تيغ مرگش نيم جان ديد
رخ چون بدر كرده چون هلالى
دلى چون پر تف زبانى چون زبانه
به سان مرده اى بنشسته بر سر
بدين گور و كفن ماندى زحق باز
همه گور و كفن را مى پرستى
بسى سالت زحق معزول كرده
كه راه خدايت راهزن بود
برآمد جان از آن دلداده درويش
بزد يك نعره و در كور افتاد
چو از گور و كفن چندين حجابست (183)
چو از گور و كفن چندين حجابست (183)
عنايت به اين حكايت ، انسان را به حقيقت هدايت مى كند كه بت شناسى مقدمه بت شكنى است . و اگر انسان غفلت ورزد، به ناگاه شيطان معلم اخلاق او مى شود و دانشكده جان و دل را به بتكده گناه و رذايل ، بدل مى سازد و توان بت تراشى او را بالا مى برد.
و آنان كه هشيارند و به هشدار آگاهند، همواره خويشتن خويش را به پناگاه حضرت حق مى برند و با تمام وجود زمزمه مى كنند : اعوذ بالله من الشيطان الرجيم .
چراغ هفتم : دين پرورى
اويس قرنى چون چيزى به دست گرفتى گفتى : يا رب اينها به بهانه دين من مگردان . (184) اويس نگران است كه دين او، در معرض تعرض و تهاجم قرار گرفته ، و آتش وسوسه ها و ترديدها بر مزرعه ايمانش آتش بزند.
اويس از همه چيز احساس نگرانى مى كند؛ چون هر چيز اين استعداد را دارد كه عسل ايمان را با زهر مسموم