(دفتر چهارم مثنوى)
در هر صورت، در مسئله «علم» يا «درك» در انحاء مختلف آن، اكثر انسانها و همچنين خود ما ازحقيقت امر بىخبر بوده، و آنچه گمان مىشود حل معماست، و تفسير «علم» يا «درك» است، نه حل صحيح معما مىباشد، و نه تفسير درست آن. بسيارى از فلاسفه، محققين، و در مجموع، بسيارى از صاحبان نظر نيز در اين باب خيلى چيزها گفته و نوشتهاند، و تحقيقات زيادى كرده، و در موارد زيادى مطالب سودمند و حقايقى را گفته، و برخى از مجهولات را كشف نمودهاند،وليكن به حقيقت امر، و به اصل مسئله، آنچنان كه بايد، و آنچنان كه هست، نرسيدهاند. ابهامات و اشكالات زيادى به جاى خود باقى مانده است كه براى اهل آن روشن مىباشد.
در ميان اين گفتهها و نظرها، و در خلال اين تحقيقات به عمل آمده، نظر بعضى از محققان از فلاسفه و عرفا تا حدودى پرده از روى حقيقت برداشته، و جان مسئله را نسبتاً ارائه نموده است. و بايد گفت اين نظر را مكاشفات نيز تأييد و تكميل كرده است.
صاحبان اين نظر بر اين هستند كه آنچه از معلومات جزئيه ادراك مىكنيم، يعنى محسوسات و متخيلات در اقسام مختلف آن، همه را در «خود» مىيابيم، و همه در «عالم مثال خود ما» كه «مثال اصغر» و «مثال متصل به ما» مىباشد موجود است. (دقت شود).
اين، گمان ناصحيح و باطل است كه فكر مىكنيم خارج از «خود» را مىيابيم، و به خارج از «خود» مىرسيم.
اتصال ما از طريق حواس به خارج از «خود» در حقيقت، زمينه ساز اين است كه ما شبيه و نظير آنچه را كه در خارج هست در «عالم مثال خود» بيابيم.
اين اتصال، و اين ارتباط، موجب اين مىشود كه ما صورت مثالى آنچه را كه در خارج موجود است، در «عالم خود» يعنى در «مثال خود» ابداع و ايجاد بكنيم.
به تعبير ديگر، به هنگام اتصال با خارج از طريق حواس، زمينه خلاقيت براى «روح ما» آماده مىگردد تا بتواند شبيه و نظير حقايقى را كه از راه حواس با آنها در خارج از خود ارتباط پيدا كرده است، در «خود» كه همان عالم مثال خويش است خلق بكند، و در «خود» بيابد به صورت حضورى و شهود عينى. (دقت كنيد).
اين، در باب محسوسات و متخيلات، يعنى معلومات جزئيه است.
و اما معلومات كليه:
ادراك معلومات كليه، يعنى علم ما به معقولات و حقايق فوق ماده، در انحاء گوناگون، به صورت از دور نايل شدن به حقايق عينى فوق ماده، و به حقايق نورى است. چيزى كه هست اينكه، نايل گشتن ما به آن حقايق عاليه، به لحاظ اينكه از فاصله دور مىباشد، بسيار ضعيف است، و طبعاً آثار و لوازم خاصى را به دنبال خود دارد، از قبيل، ابهام، كليت به معنى مفهومى آن، و نظاير اينها. والا آن حقايق عاليه، حقايق مشخص عينى هستند كه هر كدام در مرتبه خود يك حقيقت مشخص، و داراى سعه وجودى خاصى است. فتأمل جيداً، و افهم و اغتنم.
اين از دور تلقى كردن حقايق نوريه است كه در نظر من و تو چنين مىنمايد كه ما يك سلسله مفاهيم كليه، و معانى مبهم را كه قابل انطباق به اين و آن است درك مىكنيم.
توجه نداريم كه دور بودن ما از آن حقايق نورى موجب اين شده است كه ما آنها را مبهم، كلى، و قابل انطباق به اين و آن بيابيم. اگر فاصله از ميان بر مىخاست، و اگر حجاب مرتفع مىشد، هر كدام از آنها را يك حقيقت نورى مشخص، و در عين حال داراى سعه وجودى مىيافتيم كه در مظاهر متعدد جلوهگر شده است، و مىفهميديم كليت آن در اصل، كليت وجودى، يعنى سعه وجودى است، نه مفهومى، و انطباقش به اين و آن از افراد متعدد نيز در حقيقت، تجلى آن در مظاهر متعدد است. (دقت شود).