واقعيت عينى دارد، البته به تناسب خود و به تناسب دل، مانند همه واقعيتهاى روحى و قلبى. شما اگر خوب تأمل كنيد، خواهيد يافت كه محبت، يك حالت عينى و يك واقعيت موجود در دل است و مسئله موهوم، يا ذهنى، يا اعتبارى، يا تخيلى نيست.
حال ببينيم اين واقعيت كه «محبت» مىناميم،و يا اين حالت و اين صفت كه «محبت» مىگوييم چيست؟ و آنجا كه انسان به چيزى محبت دارد، چه مىشود و صورت امر در عالم باطن و در آن سو چگونه است؟.
وقتى انسان به چيزى محبت پيدا مىكند و آنرا دوست مىدارد، در همانحال كه محبت آنرا در دل خويش احساس مىكند، در حقيقت، دل وى درآن سو و در پشت پرده به سوى همان چيزى كه دوست مىدارد كشيده مىشود و به سوى آن مىرود و با آن نوعى وحدت پيدا مىكند و در آن فانى مىگردد. (دقت شود).
چيزى كه هست، بايد توجه داشته باشيم كه رفتن و وحدت پيدا كردن روح و دل، رفتن ديگر و وحدت پيدا كردن ديگرى است و نبايد به اشتباه افتاد و رفتن روح و وحدت يافت آنرا با معيارهاى مادى و جسمانى شناخته شده بسنجيم كه در اين صورت از نيل به حقايق محروم خواهيم بود.
نظام ارواح، نظام ديگرى است و روح و دل انسان براى خود، نظام خاص و احكام و سنن ومعيارهاى خاصى دارد.
حركت كردن، رفتن، وحدت پيدا كردن، جدا شدن، نزديك گشتن، دور شدن، ونظاير اينها، در خصوص روح و دل از معنى خاص به خود برخودار است، نه از آن معنى كه در اجسام مادى هست.
(دفتر سوم مثنوى)
مثلا در باب حركت كردن و رفتن روح و دل؛ همان توجه كردن و يا نمودن چيزى ،رفتن و حركت كردن روح و دل است بسوى همان چيز. شما اگر چيزى را در مكان بسيار دور ياد كنيد و متوجه آن شويد، در همان لحظه روح و دل شما در همان مكان نزد همان چيز هست و ليكن اين رفتن و اين سير و نيز، بودن نزد آن چيز، از نظر شما غايب و از شما پوشيده است، و آنچنان كه هست، براى شمامعلوم و مشهود نيست و مسئله براى شما در حد همان «توجه كردن» و يا «ياد نمودن» معلوم است، ونه بيش از آن؛ واگر حجاب بدن در ميان نبود و دست و پاگير شما نمىشد، حقيقت امر را بنحوى كه گفتيم، شاهد بوديد. كما اينكه بعد از مرگ و در عالم برزخ، و همچنين در عوالم فوق برزخ، مسئله از همين قرار است. اگر انسان در برزخ بخواهد نزد چيزى يا كسى و يا در جايى باشد، در صورتى كه روح او يك روح آزاد بوده و در قيد و بند گرفتاريهاى اكتسابى خويش قرار نگيرد، به مجرد توجه و اراده،نزد همان چيز يا همان كس و يا در همان جايى كه مىخواهد، حاضر مىشود.
(دفتر سوم مثنوى)
و مثلا در باب وحدت پيدا كردن و درباب جدا شدن و فاصله گرفتن روح و دل؛ محبت داشتن به چيزى و يا متنفر بودن و منزجر شدن از چيزى، در اصل وحدت پيدا كردن با آن چيز و يا جدا شدن و فاصله گرفتن از آن چيز است.
اگر به چيزى محبت پيدا كنيد ونسبت به آن چيز در دل خويش سوز محبت ببينيد، به همان اندازهاى كه محبت داريد، دل شما با همان چيز وحدت يافته و با آن يكى شده است، و ليكن آنچنان كه بايد، به اين وحدت يافتن