اين به كار بردن مدلول معناى واقعى جهان كه در زندگى هر پيغمبرى انعكاس دارد ناقص خواهد ماند؛ تا اينكه حيات عملى اجتماعى انسان به آن مرحله از انقلاب برسد كه تمام جنبههاى اصلى طبيعى از قبيل تعليم و تربيت، قانون، جنگ، اقتصاد، اخلاق و غيره كاملاً آشكار و منبسط شود و هرگاه انقلاب جامعه بشرى به چنان سطح تكاملى برسد، در ميان آن جامعه، پيغمبرى قيام مىكند كه به كار بردن مفهوم خدا و خداپرستى را به همه اجزء حيات بشر به وسيله حيات خود مجسم و ممثل مىكند و بدين طريق جنبههاى عملى و نظرى و مدلولهاى آن را بهوجود مىآورد و نشان مىدهد.
بدين ترتيب پيغمبر اولين شخصى است كه مفهوم كامل حقيقت جهان را كه تنها مبناى فلسفه كامل است به بشريت اعطا مىكند.
پس از ظهور پيغمبر، ختم نبوّت فقط امرى طبيعى است و بعد از او بشر در بالا بردن حياتش به درجه كمال رفعت از لحاظ پرمايگى و اعتبار هيچگونه اشكالى نخواد داشت. آخرين پيغمبرى كه مفهوم كامل حقيقت را به جهان بشريت اعطا كرد رسول اكرم، حضرت محمد(ص)، است و اولين فيلسوفى كه اين مفهوم كامل حقيقت را به وسيله نبوّت كامل، در اين عصر پيشرفتِ علم پايه فلسفهاش قرار داد اقبال است.
و آن فلسفهاى كه حقايق و اصول مسلم علمى را مطابق مفهوم كامل حقيقت سازمان مىدهد، فلسفه خودى است كه اقبال آن را طرح كردهاست.
اقبال تشخصى داده است كه اين است آن مفهوم حقيقتى كه صحيح است و كليه واقعيتهاى معلوم جهان را به صورت وحدتى به يكديگر پيوند مىدهد. به همين علت است كه اقبال كراراً توصيه مىكند كه هر فلسفهاى كه مبتنى بر مفهوم نبوى حقيقت نباشد و براساسى غير از اين مفهوم پايهگذارى شده باشد، فلسفهاى است كه بر اساس علمى ناقص مربوط به جهان به وسيله فيلسوفى جعل شده است، و آنچه مستقل و مجزا از هدايت نبوّت باشد بايد كذب و عقيم باشد وكليه روشهاى فلسفى كه تاكنون عرضه شدهاند از اين قبيل هستند.
فقط عشق به خداست كه مىتواند شالوده فلسفه انسانى و جهانى را پايهگذارى كند و منبع اين عشق همان خاضع و تسليم شدن كامل به پيغمبر است.
اقبال مىگويد:
يعنى نه با فيلسوف غرضى دارم و نه با فقيه و مُلا، ولى اشكال امر اين است كه فيلسوف مىخواهد دل مرده باشد و عيب كار فقيه و ملا اين است كه انديشه و نظرش مقرون با تباهى و فساد است.
بلى، مفهوم واقعى حقيقت فقط عبارت از مفهوم خداست كه هميشه زنده است و سراسر جهان را نگهدارى و اداره مىكند. ساير مفاهيم و معانى مفاهيمى هستند از اشيائى كه مرده و بىجاناند و هيچگاه زنده نبودهاند، و تجلى آن چيزى كه مرده باشد بذاته بىمعنى و محكوم به مرگ است، و اگر اين چنين معنايى امروز روشن و واضح نباشد، فردا روشن و آشكار خواهد شد.
به همين مناسبت اقبال ضمن يك بيت شعر كه به زبان اردو سروده است چنين مىگويد:
‹‹ هر فلسفهاى كه جلوهاى از عشق خدا (كه هميشه زنده است ›› در آن نباشد، يا مرده است يا در آستاه مرگ است.
و نيز ضمن دو بيت شعر ديگر كه به زبان اردو سروده است اين معنى را به شكل ديگرى تشريح مىكند و مىگويد:
‹‹ فيلسوف از راز محبت بىنصيب مانده و هرچه توانسته در فضاى بلند پرواز كرده است ولى پرواز وى خالى از جرئت و جسارت بوده است! درست است كه كركس مانند شاهين در آسمانها پرواز مىكند ولى از شكار كردن صيد زنده، حظ و لذتى نمىبرد و بى بهره است! ››
و در جاى ديگر مىگويد: