و همچنين در جاى ديگرى مىگويد:
قبلاً توضيح داده شد كه چگونه اقبال به اين نتيجه رسيد كه كليه فلسفههايى كه از عشق به خدا يا از مفهوم واقعى حقيقت بىبهره ماندهاند خطا و ناقص و درنتيجه بى معنى و بيهوده هستند و اگر اقبال داراى موهبت عشق به خدا نبود امكان نداشت كه به اين قطعه گرانبهاى حكمت دسترسى پيدا كند.
و اين مسئله فقط به عنوان يك امر تشريفاتى مطرح نيست بلكه اقبال شخصاً ادعا مىكند كه در سطح عالى عرفان و بصيرت روحانى جاى گرفته است و در معرفت خدا مقام رفيعى را احراز كرده است. اين سطح دانش يا معرفت و اين مرحله از عشق را اقبال به سوز درون، جانبى تاب، خدا مستى، باده ناب و غيره تعبير مىكند.
در حالى كه خود را درويش، فقير، قلندر و امثال آن مىنامد، كه اينها اصطلاحاتى عرفانى است، به همين مناسبت مىگويد:
يعنى درويش كه مست خداست نه شرقى و نه غربى است و خانه او نه دهلى است نه اصفهان و نه سمرقند. وى در آخرين روز حياتش به همين معنى اشاره مىكند و مىگويد:
يعنى روزگار زندگى من كه مرد فقيرى هستم به سر آمد، و ديگر معلوم نيست از اين پس راز دانى بيايد يا نيايد.
و باز به همين مناسبت مىگويد: