مفخر شرق

غلامرضا سعیدی؛ هادی خسروشاهی

نسخه متنی -صفحه : 238/ 217
نمايش فراداده

و همچنين در جاى ديگرى مى‏گويد:


  • نغمه كجا و من كجا سوى قطار مى‏كشم ناقه بى زمام را

  • ساز سخن بهانه‏اى است ناقه بى زمام را ناقه بى زمام را

قبلاً توضيح داده شد كه چگونه اقبال به اين نتيجه رسيد كه كليه فلسفه‏هايى كه از عشق به خدا يا از مفهوم واقعى حقيقت بى‏بهره مانده‏اند خطا و ناقص و درنتيجه بى معنى و بيهوده هستند و اگر اقبال داراى موهبت عشق به خدا نبود امكان نداشت كه به اين قطعه گرانبهاى حكمت دسترسى پيدا كند.

و اين مسئله فقط به عنوان يك امر تشريفاتى مطرح نيست بلكه اقبال شخصاً ادعا مى‏كند كه در سطح عالى عرفان و بصيرت روحانى جاى گرفته است و در معرفت خدا مقام رفيعى را احراز كرده است. اين سطح دانش يا معرفت و اين مرحله از عشق را اقبال به سوز درون، جان‏بى تاب، خدا مستى، باده ناب و غيره تعبير مى‏كند.

در حالى كه خود را درويش، فقير، قلندر و امثال آن مى‏نامد، كه اينها اصطلاحاتى عرفانى است، به همين مناسبت مى‏گويد:


  • درويش خدامست نه شرقى هى نه غربى گهر ميرانه دهلى نه صفاهان نه سمرقند!

  • گهر ميرانه دهلى نه صفاهان نه سمرقند! گهر ميرانه دهلى نه صفاهان نه سمرقند!

يعنى درويش كه مست خداست نه شرقى و نه غربى است و خانه او نه دهلى است نه اصفهان و نه سمرقند. وى در آخرين روز حياتش به همين معنى اشاره مى‏كند و مى‏گويد:


  • يرآمد روزگار اين فقيرى دگر داناى راز آيد كه نايد!

  • دگر داناى راز آيد كه نايد! دگر داناى راز آيد كه نايد!

يعنى روزگار زندگى من كه مرد فقيرى هستم به سر آمد، و ديگر معلوم نيست از اين پس راز دانى بيايد يا نيايد.

و باز به همين مناسبت مى‏گويد:


  • سرى كذو كو غنيمت سجه كه باده ناب نه مدرسى مهين هى باقى نه خانقاه مهين هى

  • نه مدرسى مهين هى باقى نه خانقاه مهين هى نه مدرسى مهين هى باقى نه خانقاه مهين هى