خودى يا ذات به وسيله حواس درك نمىشود بلكه ما مستقيماً آن را درك مىكنيم ولى خودى يا ذات ديگر را فقط به كمك عملياتى كه آن ذات انجام داده است يا به وسيله آثارى كه از خود بروز داده است درك مىكنيم.
ما هيچ گاه نمىتوانيم هيچ ذاتى را با اين چشمها ببينيم. تمام فلسفه اقبال در پرتو واقعيتها يا نمودهاى علمى به توضيح و تشريح صفات و آثار علمى ذاتى و تغييرناپذير خودى اختصاص داده شده است و همّش مصروف تعبير و تفسير و سازماندادن همين معنى در پرتو نمودهاى علمى است.
اقبال جنبههاى مختلف حقيقت جهان و انسان را مورد بحث قرارداده است و نظرياتش را درباره اصول مربوط به هر يك از اركان عملى حيات تشريح كرده و كوشيده است به پرسشهايى از اين قبل جواب دهد:
حقيقت جهان چيست؟
خلقت چيست؟
تكامل چيست؟
ماده چيست؟
حيوان چيست؟
انسان چيست؟
غريزه چيست؟
و چگونه به وجود آمده است؟
تصور چيست؟
حافظه چيست؟
كوشش چيست؟
شوق و آرزو چيست؟
علم چيست؟
عقل چيست؟
هوش چيست؟
الهام چيست؟
عشق چيست؟
فقر چيست؟
سياست چيست؟
تاريخ چيست؟
جنگ چيست؟
و غيره و غيره و امثال آنها.
اقبال مىكوشد تا به همه اين پرسشها پاسخ دهد زيرا تصور مىكند جواب همه اين پرسشها فقط از ماهيت خودى استخراج مىشود. و از آنجايى كه وجدان يا شعور بدون حيات حياتى بدون وجدان يا آگاهى نمىتواند وجود داشته باشد اقبال غالباً خودى را به حيات نيز تعبير مىكند.
مشخصه مركزى و اصلى خودى، عشق است و فقط به وسيله آن است كه تمام موجوديتهاى خودى جلوه مىكند و خود را به حد كمال مىرساند.
به همين مناسبت مىگويد:
خودى براى ارضاى اين انگيزه در جستجوى مقصدى زيبا يا هدفى كامل است و هرگاه مقصود يا هدفى ظاهر شود كه به نظر او زيبا باشد از صميم دل آن را دوست مىدارد و با كمال جسارت براى به دست آوردن آن تلاش مىكند و به عواقب آن اعتنايى نمىكند.
با اين روش، خودى كليه نيروهاى نهفته و قدرتها را به كار مىاندازد تا بتواند بر تمامى موانعى كه در سر راه او به وجود مىآيد غالب شود و همه مشكلات را برطرف كند تا به هدفش برسد.