در جستجوى كمال
قابل ذكر است كه دو نكتهاى كه به آن اشاره شد داراى چنان خاصيتى است كه انجام آن از عهده مردم عادى
ساخته نيست و نمىتوانند اجراى ضرورت اول يا ضرورت دوم را عهدهدار شوند بلكه اين وظيفه مخصوص
افراد بسيار معدود و نادر است به خصوص در عصر حاضر كه مردم متدين و علاقهمند به روحانيت يا كسانى كه
داراى تمايلات مذهبى هستند و افكار دينى دارند ولى با معلومات جديد و علوم كنونى آشنا نيستند و نيز
كسانى كه در علوم جديد و فلسفه، تسلطى دارند ولى واجد تمايلات مذهبى و داراى وجهه دينى صحيحى
نيستند، يا اينكه تمايلات روحانى ندارند.در اين صورت به ندرت افرادى را پيدا خواهيم كرد كه با داشتن
فكر مذهبى، از عشق خدايى نيز ملهم شده و ضمناً بر علوم عصر حاضر هم مسلط باشند در فلسفه اقبال اصطلاح
خودى حاكى از آگاهى يا شعورى خودآگاه و با وجدان است.كلمه وجدان يا شعور به معنى بصيرت يا آگاهى نيست بلكه عبارت از آن چيزى است كه بصيرت و آگاهى از صفات
آن شمرده مىشود، يا چيزى كه به وسيله آن انسان مىتواند داراى استعداد بصيرت و آگاهى بشود. آن چيز
نور است ولى شكل نور مادى را ندارد كه بتوان آن را با اين نور مقايسه كرد و نيز آن چيز قدرت و نيرو
است، ولى نيروى مادى نيست كه شباهتى با آن داشته باشد. بلكه نوعى قدرت و نيروى نورانى و روشنى است كه
به خاطر آن انسان زنده است.در حيوان نيز نوعى وجدان وجود دارد ولى وجدان حيوان آزاد نيست بلكه تابع غرايزى است لايتخلف كه خلق
شده است. برعكس شعور يا وجدان انسانى بر غرايز حيوانى برترى و حكومت دارد. نتيجه اين آزادى وجدان يا
شعور اين است كه انسان عامل و انگيزه و محركى وجود دارد كه او را وادار به جستجوى جمال و كمال مىكند
و هنگامى كه انسان مىكوشد تا عامل درونيش را براى تحصيل جمال و كمال تسكين دهد، مىتواند غرايزش
را سركوب كند.حيوان با داشتن وجدان با شعورِ مخصوص به خود فكر مىكند و مىداند و احساس مىكند ولى انسان نه
فقط فكر مىكند و مىداند و احساس مىكند بلكه مىداند كه مىداند و مىداند كه فكر مىكند و
مىداند كه احساس مىكند.به عبارت ديگر انسان به عمل وجدانش آگاهى دارد، بنابراين انسان نه فقط
داراى وجدان است بلكه خودآگاهى و خودشناسى نيز از امتيازات اوست و همين خودشناسى و خودآگاهى است كه
اقبال آن را به عنوان ‹‹ خودى ›› توصيف مىكند.