نقش فرنگ
از من اى باد صبا گوى بداناى فرنگ
برق را اين به جگر مىزند آن رام كند
چشم جز رنگ گل و لاله نبيند ورنه
عجب آن نيست كه اعجاز مسيحا دارى
دانشاندوختهاى دل زكف انداختهاى
نوا از سينه مرغ چمن برد
به اين دانش به اين بينش چه نازى
به كف ناداده نان، جان از بدن برد
عقل تا بال گشوده است گرفتارتراست
عشق از عقل فسون پيشه جگردارتر است
آنچه در پرده رنگ است پديدارتر است
عجب اين است كه بيمار تو بيمارتر است
آه از آن نقد گرانمايه كه در باختهاى
ز خون لاله سرخى كهن برد
به كف ناداده نان، جان از بدن برد
به كف ناداده نان، جان از بدن برد
مسلمان فرنگى مآب
بتان تاز ه تراشيدهاى دريغ از تو
چنان گداختهاى از حرارت افرنگ
به كوچهاى كه دهد خاك را بهاى بلند
گرفتم اينكه كتاب خرد فروخواندى
طواف كعبه زدى گرد دِير گرديدى
نگه به خويش نَه بنمودهاى دريغ از تو
درون خويش نكاويدهاى دريغ از تو
ز چشم خويش تراويدهاى دريغ از تو
به نيم غمزه نيرزيدهاى دريغ از تو
حديث شوق نفهميدهاى دريغ از تو
نگه به خويش نَه بنمودهاى دريغ از تو
نگه به خويش نَه بنمودهاى دريغ از تو