خودشناسى و استقلال نفس
اى كه در مرسه جويى ادب و دانش و ذوق
خود افزود مرا درس حكيمان فرنگ
بركش آن نغمه كه سرمايه آب و گِل توست
ز خاك خويش طلب آتشى كه پيدا نيست
به ملك جم ندهم مصرع نظيرى(16) را
اگر چه عقل فسون پيشه لشكرى انگيخت
گر به خود محكم شوى، سيل بلاانگيز چيست
مثل گوهر در دل دريا نشستن مىتوان
نخرد باده كس از كارگه شيشهگران
سينه افروخت مرا صحبت صاحبنظران
اى ز خود رفته، تهى شو ز نواى دگران
تجلى دگرى در خور تماشا نيست
كسى كه كشته نشد از قبيله ما نيست
تو دل گرفته نباشى كه عشق تنها نيست
مثل گوهر در دل دريا نشستن مىتوان
مثل گوهر در دل دريا نشستن مىتوان
16- منظور نظيرى نيشابورى است.