مؤنث ذو، صاحب، خداوند . امرأة ذات مال: زنى مالدار. اعرابش به حركت است، به خلاف «ذو» مذكّر كه به حروف است.
خود چيز، كنه، حقيقت، مقابل صفت. و منه: «تفكّروا فى آلاء الله و لا تتفكّروا فى ذاته». الامر الّذى تستند اليه الاسماء و الصّفات. (و هو عليم بذات الصّدور) يعنى خداوند دانا است به خود سينه ها (دلها) و درون و مضمرات آنها. (مجمع البحرين)
نام منطقه اى در شام. پيغمبر اسلام (ص) به سال هشتم هجرى كعب بن عمير را در رأس سپاهى بدانجا به منظور ابلاغ پيام اسلام فرستاد كه وى و همراهانش همه به قتل رسيدند. (بحار:21/184)
موضعى در حوالى مدينه طيبه كه يكى از غزوات رسول خدا (ص) در آن واقع شد .
- بلعمى در ترجمه طبرى آرد، در ذكر خبر غزو ذات الامر و كشتن كعب بن الاشرف : پس به نزديك پيغمبر (ص) خبر آوردند كه گروهى از عرب از بنى سليم و بنى غطفان گرد آمده اند به جايگاهى كه ذى امر خوانند . پس آن حضرت ترسيد كه ايشان بر مدينه شبيخون كنند و بر پنج روزه راه بودند از مدينه. پيغمبر (ص) اول ماه صفر بر ايشان تاختن كرد و ايشان چون خبر آمدن او بشنيدند ، بگريختند . و چون پيغمبر (ص) به آنجا رسيد كس را نيافت و آخر ماه صفر به مدينه باز آمد و به ماه ربيع الاول در مدينه ببود و بدين ماه اندر، دختر خود را ـ نام او ام كلثوم ـ به زنى به عثمان داد ، كه رقيه نمانده بود و اين دختر ديگر بدو داد و عثمان به دو دختر داماد آن حضرت بود ، پس به ماه ربيع الاول كس فرستاد كه كعب بن الاشرف را بكشتند ، كه از وى بسيار آزارها داشت و بى حرمتيها كرده بود و گفته بود ، و اين كعب بن اشرف مردى بود از جهودان بنى النضير و مهتر و سخن روا بود و بر آن حصار بنى النضير حكم داشتى و خرماستانى داشت و او را هر سال گندم بسيار آمدى و خرما بسيار و مردمان را به سلف دادى و خواسته بسيار ازين معاملت كرده بود ; و مردى بود فصيح شاعر كه پدرش از قبيله بنى طى بود و مادرش از بنى النضير ، و آن روز كه زيد بن حارثه از بدر به مدينه آمد به بشارت ، كعب بن اشرف در مدينه بود و زيد همى گفتى كه : «از قريش ، فلان و فلان را بكشتند» . و مهتران را نام مى برد. كعب بن اشرف گفت: «اين نشايد بودن». و اين همه خويشان وى بودند چون خبر درست شد، او به مكه شد و مردمان را تعزيت كرد و شعر و مرثيه گفت و پيغمبر(ص) و مسلمانان را هجو كرد و باز به مدينه آمد. و پيغمبر را خبر آمد كه او به شعر اندر، هجو گفته است. وهرگه به مدينه آمدى، گفتى: «بگرييد، تا مردمان پندارند كه محمد نمانده است، تا دين او را بقا نبود»، اين سخن به آن حضرت همى رسيد، يك روز اندر ميان انصار نشسته بود و حديث كعب بن اشرف همى كردند . پيغمبر (ص) از وى بناليد و گفت : «كيست كه تن خود به خداى بخشد و او را بكشد» ؟ . مردى از انصار ـ نام او محمد بن مسلمه ـ برخاست و گفت : «يا رسول الله ! من بروم و او را بكشم». پيغمبر (ص) بر او دعا كرد و سه روز بر آمد و آن حضرت چشم همى داشت كه برود ، و چون نرفت ، او را گفت : «چرا نرفتى» ؟! گفت : «يا رسول الله ! سه روز است كه نان نخورده ام ازين غم» .
گفت : «چرا ؟!» گفت : «زيرا كه ز - مردى بود از انصار ، نام وى سلكان و كنيت او ابو نايله و با محمد بن مسلمه دوست بود و با كعب شير خورده بود و هرگه كه كعب به مدينه آمدى ، به خانه وى فرود آمدى و وى را دوست داشتى و بر وى ايمن بودى ، محمد بن مسلمه سوى وى شد و وى را ازين كار آگاه كرد و گفت : «اگر تو با من يار باشى ، اين كار بتوانم كردن و دل پيغمبر خداى را خوش كردن» . ابونايله اجابت كرد و گفت : «ديگر ياران بايد» .
- پس هفت تن از انصار ، يار شدند و بنشستند و تدبير كار كردند كه چگونه كنند . چون تدبير راست شد ، به نيت رفتن بيامدند و وقت نماز خفتن ، رسول خداى (ص) را آگاه كردند كه ما مى رويم و ما را سخنانى چند بايد