از شنيدن اين داستان يك مرتبه تكان خورده و متنبه شده و از كار خود پشيمان هستم و اكنون مى خواهم مرا براى توبه و بازگشت بسوى خدا راهنمائى و هدايتم كنيد.
مقدارى او را راهنمائى كردم و دستور توبه را برايش توضيح دادم سپس گفتم : بيا يكى از از آن كلاهبرداريها را برايم تعريف كن . گفت : حاج آقا سر به سر من نگذاريد ديگر من توبه كرده ام و حاضر نيستم شرح پدر سوختگيهايم را بدهم ، اما يك جريان جالبى كه از راه اضطرار براى من واقع شد كه شنيدنى است اين است كه در چله زمستانى به تبريز رفتم و چون منزل نداشتم مسجد جامع پشت سر امام جماعت كه نماز را به جماعت بخوانم و ضمنا فكرى به حال خود كنم . بر سر نماز ظهر و عصر ديدم يك تاجر تبريزى از امام جماعت به شام دعوت كرد و آقا نيز قبول كرد، گفتم خدا درست كرد روزى حلال رسيد پشت سر تاجر تبريزى رفتم تا منزل او را بلد شدم آنگاه بعد از نماز مغرب و عشاء چراغ فانوس را از مسجد برداشته و در جلوى آقاى پيشنماز راه افتادم ايشان خيال كردند كه من از طرف تاجر و نوكر صاحب منزلم ، صاحب منزل هم خيال مى كرد كه من نوكر آقا هستم و فانوس كش ايشانم سپس بعد از صرف شام آمدم نزد صاحب منزل در گوشى گفتم : آقا فرمودند در بين راه كه مى آمديم يك بيوه زن با چند سر عائله را ديدم كه اظهار گرسنگى مى كردند مقدارى غذا مرحمت كن براى آنها ببرم .
ميزبان گفت : چشم و رفت مجموعه اى مشتمل بر يك قاب چلوى مزعفر و يك بشقاب مرغ و يك تنگ بلور پر از دوغ و چهار عدد نان و پانزده عدد كباب را آورد داد به من و من بردم و خوردم و...(42)