مردان علم در میدان عمل

نعمت الله حسینی

جلد 7 -صفحه : 362/ 85
نمايش فراداده

شيخ محمد على ترمذى : آنچه يافتم از رضاى مادر بود

گويند شيخ على ترمذى كه از معتبرين مشايخ بوده و در صفت پرهيزكارى و طاعات حضرت بارى تعالى سر آمد خاص و عام مردم روزگار بود و در رياضيات و كرامات و در فنون و علوم شريعت و حكمت عالمى ربانى بود.

در ابتداى جوانى با دو كس از طالبان علم قرار گذاشت كه هر سه به طلب علم بروند چون عزم سفر كردند شيخ به خدمت مادر آمد و از او اجازه خواست . مادر جواب داد: اى فرزند عزيزم من مادرى پير و ضعيفم متولى كار من توئى چه شود كه مراعات حال مرا بنمائى و مرا از احسان خود محروم نگردانى كه رعايت مادر از واجبات و از عبادات است .

شيخ از سخنان مادر متاءثر شد و از آن سفر منصرف شد. آن دو رفتند و شيخ به خدمت مادر مشغول شد و چند ماهى گذشت روزى شيخ در گورستانى نشسته بود و در كار خويش به فكر فرو رفته بود كه من در اينجا ضايع و مهمل مانده ام و فرداست كه رفقا باز آيند و هر يك عالمى شده باشند. و بر محرومى خود از فيض علم مى گريست .

ناگاه پيرى نورانى از گوشه اى در آمد و سؤ ال كرد سبب گريه چيست ؟ شيخ شرح حال خويش را باز گفت آن پير مرد گفت : خواهى تو را هر روز در همين جا درس بگويم تا بزودى از همه دانشمندان جهان برتر شوى ؟ شيخ گفت : البته خواهم و از جان و دل استقبال مى كنم .

پس آن پير دو سال او را درس گفت و بعد معلوم شد كه معلوم شيخ محمد على حضرت خضر عليه السلام است و هر روز پيش او مى آمد و مباحثه مى كردند. روزى به شيخ گفت : براى آنكه رضاى مادر را بر ميل خود ترجيح دادى امروز ترا به جائى خواهم برد، پس برخاستند با هم به جانب مقصد حركت كردند شيخ گويد بعد از چند لحظه به بيابانى وسيع رسيديم و چشمه اى پديدار شد كه خاصيت عين الحياتى در آن بود و در اطراف آن درختان زيادى سبز و خرم گلها و گياهان و چمن و انواع رياحين بود. و در كنار آن چشمه بهشتى تختى نهاده و شخصى بزرگوار و با جلالت بر روى آن تخت نشسته بود چون حضرت خضر نزد آن حضرت رسيد سلام داد و در كنارش با ادب نشست ساعتى نگذشت كه از هر طرف جماعتى قريب چهل نفر آمدند و آن شخص اشارتى كرد به طرف آسمان طعامى پديدار شد كه همه از آن بخوردند. سپس خضر عليه السلام از آن بزرگوار سوالاتى كرد و جواب شنيد پس دستور خواست و بازگشت و به شيخ گفت : سعيد گشتى .

چون زمانى برنيامد كه به ترمذ رسيديم پس از شيخ از حضرت خضر پرسيد آنجا كجا بود و آن شخص كيست ؟ خضر عليه السلام فرمود: او مهتر اوليا حضرت مهدى صاحب الامر عليه السلام بود. آن وقت حضرت خضر با شيخ وداع كرد و رفت و ديگر شيخ حضرت خضر را نديد.

و نقل كرده شيخ احمد خضرويه كه شيخ محمد على روزى جزوه اى از تصانيف خود به من داد و گفت كه اين را ببر و در جيحون انداز من آن را گرفتم چون مطالعه كردم ديدم همه اصول و مغز حقايق است دلم نيامد كه آن را به آب اندازم در خانه خود نهادم و به شيخ گفتم : به آب انداختم . شيخ گفت : چون به آب انداختى چه ديدى ؟ گفتم : هيچ نديدم گفت : پس به آب نينداخته اى برو به آب بينداز، برفتم و بناچار آن كتاب را در دريا انداختم در حال ديدم آب دريا شكافته شد و صندوقى سرگشاده پديد آمد آن جزوه در صندوق افتاد و سر صندوق بسته شد و آب دريا به هم پيوست .

آمدم حكايت را به شيخ نقل كردم . گفت : اكنون دانستم كه آن را در آب انداخته اى .

گفتم : اى شيخ قسم مى دهم به خدا كه سر اين كار را به من بگو. گفت : چيزى را نوشته بودم كه تحقيق آن بر عقول مشكل بود خضر عليه السلام گفت : آن را براى من بفرست و آن صندوق كه ديدى ماهى بود كه آن جزوه ها را به دهان گرفت كه بدو برساند.

شيخ احمد خضرويه گويد: من به جناب شيخ محمد على ترمذى عرض كردم تو از كجا بدين مقام علم و حكمت و معرفت رسيدى و حال آنكه ما مى دانيم كه تو از زمان طفوليت تا به حال در بحث و درسى اشتغال نداشتى ، شيخ گفت :

آنچه يافتم از رضاى مادر بود و بى رضاى والدين هر چند شخصى طاعت و عبادت به درگاه خدا آورد قبول نمى شود.(102)