، گفتم : اين افعى چه بود؟ گفت : كارهاى زشت تو بود كه خودت آنرا تقويت كرده بودى ، گفتم : آن پيرمرد كى بود؟ گفت : كارهاى نيك تو بود كه خودت آن را ناتوان كرده بودى ، بطورى كه در برابر كارهاى زشت نتوانست تو را يارى دهد. گفتم : دخترم ، تو در اين كوه چه مى كنى ؟ گفت : ما بچه هاى مسلمانان هستيم كه به هنگام كودكى مرده ايم و خداوند ما را در اينجا جاى داده است و ما تا قيامت چشم به راه پدر و مادرمان هستيم كه نزد ما بيايند تا ما از آنها شفاعت كنيم . در اين هنگام از ترس دادى كشيدم و از خواب بيدار شدم و از آن پس شرابخوارى و ساير گناهان را بطور كلى ترك كردم و به سوى خداوند توبه كردم .^(22)
*((*يونس بن يعقوب *))* كه از بزرگان شاگردان امام ششم است مى گويد: يكسال موسم حج *((*هشام بن حكم *))* در منى خدمت امام صادق عليه السلام رسيد. در آن موقع هشام جوانى نورس بود و به تازگى تارهايى از مو، در صورتش روييده بود. گروهى از شاگردان بزرگ امام صادق عليه السلام و علماى سالخورده شيعه مانند حمران بن اعين ، قيس بن ماصر، و ابوجعفر احوال (مؤ من طاق ) و غيره در خدمت حضرت بودند.
امام صادق عليه السلام هشام را كه جوانى كم سن بود، بر آنها مقدم داشت و او را بالاتر از همه جاى داد، سپس براى اينكه ، اين كار بر حضار گران نيايد، فرمود: اين با دل و زبان و دست خود ما را يارى مى كند، آنگاه فرمود: اى هشام ! آنچه ميان تو و عمرو بن عبيد گذشت نقل كن و سؤ الاتى را كه از وى نمودى بازگو!
*((*هشام *))* گفت : فدايت گردم ! من مقام شما را بسيار بزرگ مى دانم و از سخن گفتن در حضور شما شرم دارم ، زيرا كه زبانم در پيشگاه حضرتت به خوبى نمى گردد، حضرت فرمود: اى هشام هرگاه ما دستورى به شما مى دهيم اطاعت كنيد و در مقام انجام آن برآييد هشام هم پذيرفت و ماجرا را بدين گونه شرح داد:
به من اطلاع دادند كه *((*عمرو بن عبيد*))* روزها با شاگردان خود در مسجد بصره مى نشيند و درباره *((*امامت *))* بحث و گفتگو مى كند و عقيده شيعه را در خصوص لزوم وجود امام در ميان خلق تخطئه مى نمايد. اين مطلب براى من بسيار گران تمام شد، به همين جهت آهنگ بصره نمودم و روز جمعه به مسجد شهر در آمدم . جمعيت انبوهى گرداگرد *((*عمرو بن عبيد*))* حلقه زده بودند. او هم لباس پشمى سياه رنگى پوشيده و پارچه اى مانند عبا روى دوش انداخته بود، و مردم پى درپى از وى پرسش مى كردند. من نزديك رفتم و از حاضران مجلس خواستم كه در حلقه خود جايى به من دهند. آنها هم برايم جا باز كردند، بطورى كه توانستم در ميان صف بنشينم .
سپس عمرو بن عبيد را مخاطب ساختم و گفتم : اى مرد دانشمند، من غريبى هستم ، اجازه مى دهى از شما سؤ الى بكنم ؟ گفت : آرى .
گفتم : آيا شما چشم داريد؟! گفت : اى فرزند! چيزى را كه مى بينى ، چرا سؤ ال مى كنى ؟ اين چه سؤ الى است ؟ گفتم : سؤ الات من از اين قبيل است . خواهش مى كنم توجه بفرماييد و با حوصله جواب آنها را بدهيد.
گفت : سؤ ال كن هر چند سؤ الات تو احمقانه است !
گفتم : از شما سؤ ال مى كنم ، ولى به شرط اين كه هر طور بود پاسخ آن را بدهيد.
گفت : بسيار خوب سؤ ال كن ! گفتم : شما چشم داريد؟ گفت : آرى ؟ گفتم : چه كارى با آن انجام مى دهيد؟ گفت رنگها و اشخاص را مى بينيم .
گفت : آيا بينى داريد؟ گفت : آرى . با آن چه مى كنيد؟ گفت : بوها را به وسيله آن استشمام مى كنم .
گفتم : آيا دهان هم داريد؟ گفت : آرى . گفتم : با آن چه مى كنيد؟ گفت : طعم خوردنيها و آشاميدنيها را مى چشم .
گفتم : زبان داريد؟ گفت : آرى . گفتم : آن را براى چه مى خواهيد؟ گفت : با آن سخن مى گوييم .
گفتم : گوش هم داريد: گفت آرى . گفتم گوش به چكارى مى آيد؟ گفت براى اينكه صداها را بشنوم .
گفتم : دست هم داريد؟ گفت : آرى . گفتم : دست را براى چه مى خواهيد؟ گفت كارهاى سخت را با آن انجام و چيزهاى نرم را به وسيله آن از سخت تميز مى دهم .
گفتم : آيا پا هم داريد؟ گفت : آرى . گفتم : با آن چه مى كنيد؟ گفت از جايى به جايى مى روم .
گفتم : بسيار خوب بفرماييد بدانم آيا شما قلب هم داريد؟ گفت : آرى . گفتم : قلب را براى چه كارى لازم داريد گفت : به وسيله قلب آنچه بر اعضايم مى گذرد، تشخيص مى دهم . گفتم : آيا اين اعضاء از قلب بى نياز نيستند؟ گفت : نه ! گفتم : وقتى اعضاء بدن صحيح و سالم باشند، چه نيازى به قلب دارند؟ گفت : اى فرزند! هر