جماعت رافضى آنها را واجب الاطاعة مى دانند شايسته است كه از كليددار روضه آنها نيز بپرسيم ، همان ساعت ملازمى كه به عرف اهل بغداد چوخادار گويند در پى كليددار فرستاد. شيخ محمد مى گويد: كليددار آن وقت پدرم بود من تقريبا در سن بيست سالگى بودم ؛ با پدرم در كاظمين بوديم كه چوخادار به دنبال پدرم آمد. خود چوخادار هم نمى دانست با پدرم چكار دارند، پدرم به بغداد رفت من نيز با او رفتم و جلو خانه ايستادم پدرم را به حضور او بردند.
پاشا از پدرم سؤ ال كرده بود كه مى گويند شب اول رجب شب نور باران است و اين رسم به خاطر باريدن نور بر قبور ائمه دين است تو آن نور را در قبر كاظمين مشاهده كرده اى ؟ پدرم بدون تاءمل گفته بود: بلى همين طور است من مكرر آن نور را ديده ام ، حسن پاشا گفته بود: امر عجيب و غريبى است ، اول ماه رجب نزديك است آماده باش من شب اول رجب را در روضه مقدسه كاظمين عليه السلام بسر خواهم برد. پدرم از شنيدن اين سخن در فكر شده بود كه اين چه جراءتى بود من از خود نشان دادم و اين چه سخنى بود كه از دهان من بيرون آمد، احتمال دارد مرا نور ظاهرى نباشد من نور محسوسى نديده ام متحير و غمناك بيرون آمد. همين كه او را ديدم آثار غم و ملال و ناراحتى در چهره اش نمايان بود، علت گرفتگى و ناراحتى او را پرسيدم ؟! گفت : فرزندم ، خود را به كشتن دادم و با حال تباه روانه كاظمين شديم .
در بقيه آن ماه پدرم به وصيت و وداع مشغول بود و كارهاى خود را انجام مى داد، از خورد و خوراك افتاد روز و شب را به گريه و زارى مى گذرانيد، شبها در روضه مقدسه تضرع مى كرد و به ارواح مقدسه ايشان توسل مى جست . خدمتكارى خود را شفيع قرار مى داد. بالاخره روز آخر ماه جمادى الآخر رسيد. نزديك غروب فرستاده پاشا پيش پدرم آمد و گفت : بعد از غروب روضه را خلوت كن و زوار را بيرون نما.
پدرم زائرين را از حرم بيرون كرد، هنگام نماز شام پاشا داخل روضه شد امر كرد شمعها را خاموش كنند حرم مقدس تاريك شد، حسن پاشا به رسم اهل سنت فاتحه اى خواند و در طرف عقب ضريح مقدس مشغول ادعيه و نماز شد، پدرم در قسمت جلو، ضريح را گرفته بود و محاسن خود را بر زمين مى ماليد و صورت به آستان مى ساييد و تضرع و زارى مى كرد و مانند ابر بهارى اشك مى ريخت ، من نيز از سوز و گداز او به گريه افتادم اين وضع تقريبا دو ساعت ادامه داشت نزديك بود پدرم قالب تهى كند، كه ناگاه سقف محاذى بالاى ضريح مقدس شق شد، چنان نور درخشند كه گويا صدهزار مرتبه از روز روشنتر، در اين هنگام صداى حسن پاشا بلند شد كه با آواز بلند پشت سرهم مى گفت صلى الله على النبى محمد و آله ، آنگاه پاشا برخواست ضريح مقدس را بوسيد و پدرم را طلبيد، محاسن او را گرفته به طرف خود كشيد، ميان دو چشمش را بوسيد و گفت بزرگ مخدومى دارى ، (آقاى بزرگى دارى ) خادم چنين مولايى بايد بود، بر پدرم و ساير خدام انعام بسيار نمود و در همان شب به بغداد مراجعت كرد^(78).
يكى از اميران هند، فريفته و شيداى علم و فضل حضرت امام جعفر صادق عليه السلام شد و تصميم گرفت ، هديه اى براى آن حضرت بفرستد كالاهايى نفيس با يك كنيز با جمال و زيباروى همراه يك از سپاهيانش بنام *((*ميزاب بن حباب *))* خدمت امام عليه السلام فرستاد.
به ميزاب گفت : در حفظ كنيز كوشا باش ، و در هر منزلگاه ، براى او خيمه اى جداگانه مى زنى و كاملا در رعايت حجاب و عفت او كوشش مى كنى تا به مدينه خدمت امام عليه السلام برسانى .
*((*ميزاب *))* طبق دستور حركت كرد، ولى در محلى ، كنيز لباسهاى خود را بالا زد كه پاهايش را بشويد، چشم ميزاب به ساق پاى او افتاد و عاشق او شد، شيطان بر او غلبه كرد، و هر چه كنيز او را از مجازات امير ترسانيد، اعتناء ننمود كنيز گفت : من شنيده ام آن آقايى كه مرا به او هديه كرده اند، غيب مى داند، دست بردار ولى ميزاب گوشش بدهكار اين حرفها نبود و به اجبار با كنيز زنا كرد. تا اينكه به مدينه خدمت امام صادق عليه السلام رسيدند و همه هداياى امير هند را تحويل دادند، امام عليه السلام با خشم به *((*ميزاب *))* نگاه كرد و فرمود: مرا نياز به اين كنيز نيست برگردانيدش ، شما خيال مى كنيد ما از اوضاع عالم و كردار شما ناآگاهيم ؟!
چون ميزاب انكار مى كرد، امام عليه السلام دستور دادند پوستينى كه ميزاب پوشيده بود گواهى دهد، و بعد از گواهى ، آن پوستين به اشاره امام عليه السلام آن چنان ميزاب را فشار داد كه نزديك بود روح از