شگفت آور بود كه انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! اين چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنكه مى توانسته همه چيز را ببرد ولى چيزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور كه شده بايد ريشه يابى كنم و ته و توى قضيه را در آورم . در همان روز اعلام كرد: هر كس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بيايد، من بسيار مايلم از نزديك او را ببينم و بشناسم .
اين اعلاميه سلطان به گوش سركرده دزدها رسيد، دوستانش را جمع كرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است ، برويم پيش او تا ببينيم چه مى گويد. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى كردند، سلطان كه باور نمى كرد دوباره با تعجب پرسيد: اين كار تو بوده ؟ گفت : آرى . سلطان پرسيد: چرا آمدى دزدى و با اين كه مى توانستى همه چيز را ببرى ولى چيزى را نبردى ؟ گفت : چون نمك شما را چشيدم و نمك گير شدم و بعد جريان را مفصل براى سلطان گفت . سلطان به قدرى عاشق و شيفته كرم و بزرگوارى او شد كه گفت : حيف است جاى انسان نمك شناسى مثل تو، جاى ديگرى باشد، تو بايد در دستگاه حكومت من كار مهمى را بر عهده بگيرى ، و حكم خزانه دارى را براى او صادر كرد. آرى او يعقوب ليث بود و چند سالى حكمرانى كرد و سلسله صفاريان را تاءسيس نمود. ^(59)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
طفيل بن عمرو دوسى ، مردى بزرگوار، شاعر، سخن ساز، عاقل و خردمند بود، او وقتى وارد مكه شد گروهى از قريش از ترس اين كه مبادا، اين شخصيت با پيامبر تماس بگيرد، فورا سراغ او رفتند و بدگويى را درباره پيامبر آغاز كردند و سخنان سابق را تكرار نمودند و يادآور شدند كه آئين اين مرد وحدت ما را به هم زده ، سنگ تفرقه در ميان ما افكنده و قرآن او جز سحر و جادو نيست كه ميان پدر و پسر، برادر، و شوهر و همسر و...جدايى مى افكند و ما از آن مى ترسيم كه به تو و قبيله ات همان آسيبى برسد كه بر ما رسيده است ، مبادا با او سخن بگويى و يا از او چيزى بشنوى .
طفيل مى گويد: به خدا قسم تبليغات قريش سبب شد كه تصميم گرفتم از پيامبر چيزى نشنوم و با او سخن نگويم ، حتى وقتى وارد مسجدالحرام شدم تا كعبه را طواف كنم ، پنبه اى در گوش خود فرو بردم كه مبادا بدون اختيار سخنان او وارد گوشم گردد، ولى ناخواسته چشمم به رسول خدا افتاد كه در كنار كعبه ايستاده و نماز مى خواند، بدون اختيار نزدش ايستادم و خدا خواست جملاتى را كه بسيار زيبا و پر جاذبه بود از او بشنوم . با خود گفتم ، واى بر من ، من مردى خردمند و شاعر و سخن سازم ، من كسى نيستم كه زيبا را از زشت و زشت را از زيبا تشخيص ندهم ، چه بهتر به سخنان او گوش فرا دهم ، اگر آنها را مفيد و سودمند ديدم به كار بندم و در غير اين صورت ترك كنم . از اين جهت مقدارى توقف كردم تا پيامبر به سوى خانه خود رفت ، من نيز به دنبال او رفتم ، وقتى او وارد خانه خود شد من نيز بر او وارد شدم و در حضورش نشستم ، آنگاه سرگذشت خود را بازگو كردم و افزودم : من آنچنان تحت تاءثير تبليغات آنها قرار گرفته بودم كه هنگام ورود به مسجد در گوش خود پنبه فرو كردم تا مبادا سخنان شما را بشنوم ولى خدا خواست كه سخنانى چند از شما به گوشم برسد و آنها را مفيد و زيبا تشخيص دهم ، اكنون درخواست مى كنم كه حقيقت آئين خود را بر من عرضه بدارى ، آنگاه رسول گرامى ، اسلام را بر او عرضه داشت و آياتى چند از قرآن مجيد را براى او تلاوت كرد.
طفيل دوسى مى گويد: به خدا سوگند سخنى به آن زيبايى و للّه للّه آئينى به آن استوارى نه ديده و نه شنيده بودم ، شهادتين را بر زبان جارى كردم و به رسول گرامى عرض كردم من در ميان قبيله خود قدرتمند و صاحب نفوذم ، به سوى آنان باز مى گردم و آنها را به اسلام دعوت مى كنم ، از خدا بخواه مرا در اين كار يارى كند.
طفيل به سوى قوم خود بازگشت و در ميان آنان به تبليغ مشغول گرديد. در جنگ خيبر كه رسول گرامى دژهاى فساد را در هم كوبيده بود، او با هشتاد خانواده از دوس حضور رسول خدا رسيد، پيامبر به خاطر زحمتهاى توانفرساى اين مرد، سهمى از غنايم را به او بخشيد. تا اين كه پس از درگذشت پيامبر در عصر خلفا، در جنگ يمامه شربت شهادت نوشيد.^(60)