عاقبت بخیران عالم

علی محمد عبداللهی ملایری

نسخه متنی -صفحه : 166/ 56
نمايش فراداده

غسل جمعه را انجام دهد. در پشتش زخمى را ديدم كه به اندازه يك وجب و جايش چرك كرده بود. نزديكش رفته و علت زخمش را پرسيدم . ابتدا چيزى نگفت ، اما وقتى بيش ‍ از حد اصرار كردم بناچار داستانش را چنين شروع كرد.

در جوانى با چند نفر از دوستانم به فسق و فجور و كارهاى زشت و گناه مشغول بوديم . هر شب در خانه يكى از دوستان جمع مى شديم . تا اين كه شبى نوبت من شد. در خانه چيزى موجود نبود. ناگزير شمشيرم را برداشتم و از كوفه بيرون رفتم ، شايد كسى از كنارم رد شود و من به او دستبرد بزنم . مدّتى گذشت ، هوا ابرى و تاريك شد. ناگهان رعد و برق شروع شد و برقى جستن كرد و من در روشنايى برق ، دو زن را مشاهده كردم . خودم را به سرعت به آنها رسانيدم و فرياد زدم : هر چه داريد فورا بدهيد و گرنه كشته مى شويد آن دو زن بيچاره ، جواهراتى را كه همراه داشتند به من دادند. در اين هنگام برق ديگرى جستن كرد، متوجه شدم كه يكى از آنها جوان و زيبا و ديگرى پير است . شيطان مرا فريب داد، خواستم به آن زن جوان دست درازى كنم . پير زن پيراهنم را گرفت و التماس كنان گفت : دست از اين دختر بردار، او يتيم است و من خاله او هستم . او فردا شب با پسر عمويش ازدواج مى كند. امروز از من خواست كه او را به زيارت قبر حضرت على (ع ) ببرم ، شايد پس از رفتن به خانه شوهر ديگر موفق به زيارت نشود. بيا و به خاطر حضرت على (ع ) دست از او بردار. من اعتنا نكرده و دختر را به زمين انداختم . در اين موقع دختر در كمال ياس و دلشكستگى گفت : ياعلى ! به فريادم برس ناگهان صدايى از پشت سرم شنيدم . سوارى به من نهيب زد: بر خيز! من با كمال غرور گفتم : آيا مى خواهى شفاعت اين زن را بكنى ؟ تو خودت نمى توانى از چنگم بگريزى . تا اين جسارت را كردم ، نوك شمشير را به پشتم فرو كرد، من افتادم . آن دو زن به سوار گفتند: لطف كردى كه ما را از دست اين ظالم نجات دادى ، خواهش مى كنيم ما را تا قبر على (ع ) همراهى كن . آن سوار با صداى گرم و مهربان فرمود: زيارت شما قبول است ، من خودم على بن ابى طالب هستم !

اينجا بود كه من از كار زشت خود پشيمان شدم . فورا خودم را به پاى حضرت انداختم و عرض كردم : آقا! من توبه كردم ، مرا ببخش .

حضرت فرمود: اگر واقعا توبه كرده باشى ، خدا مى پذيرد. عرض كردم : اين زخم ، مرا بسيار آزار مى دهد. آن حضرت مشتى خاك برداشت و بر پشت من زد. زخم من بهبود يافت ولى اثر آن براى هميشه بر پشتم باقى ماند.^(98)

كار نيك گم نمى شود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عباس ، رئيس شهربانى ماءمون گفت : روزى نزد خليفه رفتم ، مردى را ديدم كه به زنجيرهاى گران بسته و در پيش او است . ماءمون گفت : عباس اين مرد را ببر، كاملا مواظب او باش ، مبادا از دست تو فرار نمايد، هر چه مى توانى در نگهدارى او دقت كن . به چند نفر دستور دادم او را ببرند. با خود گفتم : با اين همه سفارش ماءمون ، نبايد اين شخص را در غير اطاق خود زندانى كنم . از اين جهت امر كردم ، در اطاق خودم او را جاى دهند.

وقتى كه منزل رفتم از حال او و علت گرفتاريش جويا شدم .

پرسيدم : از كدام شهرى ؟ گفت : از دمشق . گفتم : فلان كس را مى شناسى ؟ پرسيد: شما از كجا او را شناخته ايد؟ گفتم : من با او داستانى دارم . گفت : پس ‍ من حكايت خود را نمى گويم مگر اين كه شما داستان خويش را با آن مرد بگويى .

گفتم : چند سال پيش من در شام با يكى از فرمانداران همكارى مى كردم ، مردم شام بر آن فرماندار شوريدند، بطورى كه به وسيله زنبيلى از قصر حجاج پايين آمد و با ياران خود فرار كرد. من با عده اى فرار كردم . در ميان كوچه ها مى دويدم ، مردم مرا تعقيب مى كردند، به كوچه اى رسيدم ، مردى را بر در خانه نشسته ديدم ، گفتم : اجازه مى دهى داخل خانه شما شوم و با اين كار خود، خون مرا بخرى ؟ گفت : داخل شو.

مرا داخل خانه نمود و در يكى از اتاقها وارد كرد. به زنش دستور داد، داخل اتاقى كه من هستم بشود. از ترس ، ياراى زمين نشستن نداشتم . مردم وارد خانه شدند و مرا از او مى خواستند. گفت : برويد تمام خانه را بگرديد، منزل را جستجو كردند.