عاقبت بخیران عالم نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
رسيدند به اتاقى كه من در آنجا بودم . زن صاحب خانه بر آنها نهيبى زد و گفت : خجالت نمى كشيد، مى خواهيد داخل خانه اى كه من هستم شويد؟! مردم به خاطر اين حرف ، آن خانه را وا گذاشتند و رفتند. زن گفت : ديگر نترس ، همه آنها رفتند. پس از ساعتى خود آن مرد آمد و مرا اطمينان داد. آنگاه در ميان منزل اتاقى برايم تخصيص دادند و آنجا به بهترين طريق از من پذيرايى مى شد.روزى به او گفتم : اجازه مى دهى خارج شوم و از حال غلامان خود خبرى بگيرم ، ببينم آيا كسى از آنها هست ؟ اجازه داد ولى از من پيمان گرفت كه باز به خانه بر گردم . بيرون شدم ولى هيچ كدام را پيدا نكردم ، به منزل باز گشتم .مدتى از اين ماجرا گذشت و روزى پرسيد: چه خيال دارى ؟ گفتم : مى خواهم به بغداد بروم . گفت : قافله بغداد سه روز ديگر حركت مى كند، من راضى به رفتن تو نيستم ، حال كه خيال رفتن دارى ، بايست و با همان كاروان برو. من از او بسيار پوزش خواستم و گفتم : در اين مدت نسبت به من نهايت اكرام و پذيرايى را كرده ايد ولى با خداى خود پيمان مى بندم كه شما را فراموش نكنم و اين خوبى ها را جبران كنم .روز حركت كاروان رسيد، هنگام سحر آمد و گفت : قافله در حال حركت است . من با خود گفتم : چگونه اين راه دراز را بدون وسيله سوارى و غذا بپيمايم ؟ در اين موقع ديدم زنش آمد و يك دست لباس و كفش در ميان پارچه اى پيچيد و به من داد. شمشير و كمربندى را به دست خويش بر كمرم بستند، اسبى با يك قاطر برايم آورده و صندوقى كه محتوى پنج هزار درهم بود با يك غلام به عطاياى خود اضافه نمود تا رسيدگى به اسب و قاطر كند و براى ساير احتياجات آماده باشد.زنش بسيار عذر خواهى نمود. مرا تا نزد كاروان مشايعت و بدرقه كردند. وقتى به بغداد وارد شدم ، به اين منصبى كه اكنون دارم مشغول گرديدم . ديگر مجال نيافتم كه از او خبر بگيرم يا كسى بفرستم از حالش جويا شود، خيلى مايلم او را ملاقات كنم تا جزئى از خدماتش را جبران نمايم .آن مرد گفت : بدون زحمت ، شخصى را كه جستجو مى كردى برايت آورده و من همان صاحب خانه هستم . آنگاه شروع به تشريح واقعه كرد و جزئيات آن را شرح داد بطورى كه يقين پيدا كردم راست مى گويد.گفت : اگر تو بخواهى به عهدت وفا كنى ، من از خانواده ام كه جدا شدم وصيت نكردم . غلامى به همراهم آمده و در فلان منزل است ، فقط او را بياور تا من وصيت كنم . پرسيدم : چگونه به اين گرفتارى مبتلا شدى ؟ گفت : فتنه اى در شام مانند همان شورش زمان تو اتفاق افتاد، خليفه لشكرى فرستاد و شهر را امن كردند، مرا هم گرفتند، به اندازه اى زدند كه نزديك به مردن رسيدم . بدون اين كه بتوانم خانواده خود را ببينم ، مرا وارد بغداد كردند. در همان شب فرستادم ، آهنگرى را آوردند و زنجيرهايش را باز كرده با او به حمام رفتيم . لباسهايش را عوض كردم ، كسى را فرستادم غلامش را آورد. همين كه چشمش به غلام خورد، به گريه افتاد و شروع به وصيت كردن نمود. من معاون خود را خواستم . دستور دادم ده اسب ، ده قاطر، ده غلام ، ده صندوق ، ده دست لباس و به همين مقدار غذا برايش تهيه كند و از بغداد او را خارج نمايد. گفت : اين كار را مكن ، زيرا گناه من نزد خليفه بزرگ است و مرا خواهد كشت ، اگر خيال چنين كارى دارى مرا در محل مورد اعتمادى بفرست كه در همين شهر باشم تا فردا اگر حضورم در نزد خليفه لازم شد مرا حاضر كنى . هر چه اصرار كردم كه خود را نجات بده ، نپذيرفت . ناچار او را به محل امنى فرستادم . به معاون خود گفتم : اگر من سالم ماندم كه وسيله رفتن او را فراهم مى كنم ولى اگر خليفه مرا به جاى او كشت ، او را نجات بده .فردا صبح هنوز از نماز فارغ نشده بودم كه عده اى آمدند و امر خليفه را راجع به احضار آن مرد رساندند.پيش او رفتم ، همين كه چشمش به من افتاد گفت : به خدا قسم اگر بگويى فرار كرده تو را مى كشم .گفتم : فرار نكرده ، اجازه بفرماييد داستان او را به عرض برسانم . گفت : بگو. تمام گرفتارى خود را در دمشق و جريان شب گذشته را برايش شرح دادم . گفتم : من مى خواهم به عهد خود وفا كنم . اينك كفن خود را پوشيده ام يا شما مرا بجاى او مى كشيد و يا غلام خود منت نهاده ، مى بخشيد. ماءمون همين كه قصه را شنيد، گفت : خداوند تو را خير ندهد، اين كار را درباره آن مرد مى كنى ، در صورتى كه او را مى شناسى ولى آنچه او نسبت به تو در دمشق انجام داد، در حال ناشناسى بود، چرا پيش از اين حكايت او را به من نگفته بودى تا پاداش خوبى به او بدهم ؟ گفتم : او هنوز اينجاست ، هر چه از او خواستم برود، قبول نكرد.