بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْپيامبر اكرم - ص - فرمود: سه نفر بودند كه براى بعضى از حوائج خود از شهر بيرون آمدند. در حالى كه شب بود، باران در راه آنها را فرا گرفت ، براى محفوظ ماندن از سرما و جانوران به غارى پناه بردند، چون به درون غار رفتند سنگى بزرگ بر در آن غار افتاد و راه بيرون آمدن آنها را مسدود ساخت . ايشان مضطرب و پريشان شدند و طمع از جان بر گرفتند و گفتند: كه هيچ كس بر حال ما مطلع نيست و بر فرض هم مطلع شوند كسى قدرت برداشتن اين سنگ را ندارد. پس راه باز شدن اين گره جز اخلاص و تضرع و زارى به درگاه خداى سبحان نيست كه هر يك از ما بهترين عمل صالح خود را شفيع خود آوريم شايد، خداى متعال ما را از اين مهلكه نجات عنايت فرمايد.آنگاه يكى از آنها گفت : خداوندا! تو عالمى كه من روزى كارگرانى داشتم كه برايم كار مى كردند، مردى ظهر آمد او را گفتم تو نيز كار كن و مزد بستان . چون شام شد همه را يكسان مزد دادم ، يكى از كارگران گفت : او نيم روز آمده ، مزد من و او را يكسان مى دهى ؟ گفتم : تو را با مال من چكار؟ مزد خود را بستان . او در خشم شد و مزد نگرفت و رفت . من آنچه مزد او بود گوساله اى خريدم و در ميان گاوهاى خود رها كردم و از آن گوساله بچه هايى متولد شدند مدتى زياد كه گذشت ، آن مرد باز آمد، ضعيف و نحيف و بى برگ و نوا شده بود و گفت : مرا بر تو حقى است . گفتم آن چيست ؟ گفت : من همان كارگرم كه مزد خود را از تو نگرفتم ، من در او نگريستم ، وى را شناختم ، دست او را گرفتم و به صحرا بردم و گفتم : اين گله گاو مال تو است و كس ديگرى را در آن حقى نيست . گفت اى مرد! مرا مسخره مى كنى ؟ گفتم : سبحان الله ! اين مال تو است ، حكايت به او گفتم و همه را تسليم وى كردم .بار خدايا! اگر مى دانى كه من اين كار را براى رضاى خاطر تو انجام دادم و هيچ غرضى ديگر در آن نداشتم ، ما را از اينجا خلاصى بخش . كه ناگاه سنگ تكانى خورد و يك سوم در غار باز شد.ديگرى گفت : خداوندا در يكى از سالها قحطى بود، زنى با جمال نزد من آمد كه گندم بخرد. به او گفتم : مراد من حاصل كن تا گندم به تو بدهم و گرنه از همان راهى كه آمده اى بازگرد. وى از اين عمل خوددارى كرد و بازگشت . تا اين كه گرسنگى به خود و بچه هايش فشار آورد، دوباره آمد و گندم خواست ، من خواسته ام را به او گفتم ، او باز هم ابا كرد و بازگشت . بار سوم از نهايت اضطرار و عجز نزد من آمد و گفت : اى مرد! بر من و بچه هايم رحم كن كه از گرسنگى هلاك مى شويم ، من همان سخن را به او گفتم ، اين بار هم امتناع كرد.بار چهارم چون عنان اقتدار از دست برفت ، راضى شد. من او را به خانه بردم تا به هدف شيطانى خود برسم ، ديدم كه مثل بيد در معرض باد بهارى مى لرزد، گفتم : چه حال دارى ؟ گفت : از خدا مى ترسم ، من با خود گفتم : اى نفس ظالم ! او در حال ضرورت از خدا ترسيد و تو با وجود اين همه نعمت ، انديشه عذاب او نمى كنى ، آنگاه از كنار او برخاستم و زيادتر از آن چه مى خواست به او دادم و او را رها كردم .بار خدايا! اگر اين كار را محض رضاى تو كردم ما را از اين تنگنا، گشادگى بخش . همان موقع يك سوم ديگر از