موسى به عبدالعزيز مى گفت : مشهورترين و داناترين پزشك شهر بغداد در زمان حكومت هارون الرشيد دكترى مسيحى به نام *((*يوحنا*))* بود، او پزشك مخصوص هارون بود و هرگاه خليفه بيمار مى شد، او درمان مى كرد.روزى يوحنا به نزد من آمد و گفت : تو را به حق پيامبرت و دينت قسم مى دهم ، بگو اين كيست كه قبرش در *((*كربلا*))* قرار دارد و مردم به زيارتش مى روند؟ گفتم : او نوه پيامبر ما، امام حسين عليه السلام است . اما تو به من بگو چرا اين سؤ ال را كردى و منظورت چه بود؟ طبيب مسيحى گفت : من در اين باره خبر عجيبى دارم كه برايت مى گويم . مدتى قبل ، *((*شاپور*))* خادم خليفه مرا به نزد خود طلبيد. چون به نزدش رفتم مرا برداشت و به خانه *((*موسى بن عيسى *))* كه از خويشان خليفه بود، برد.او حاكم شهرى بود و به دستور خليفه به بغداد آمد. او را ديدم كه بيهوش بر رختخوابش افتاده است . در پيش او طشتى بود كه تمام احشاء و امعاء و محتويات شكمش در آن ريخته بود.شاپور از خدمتكار موسى پرسيد: چگونه اين بلا بر سرش آمد؟ خدمتكار جواب داد: يك ساعت قبل ، امير در نهايت سلامتى و خوشى بود و با نديمان و دوستان خود صحبت مى كرد. شخصى از *((*بنى هاشم *))* نيز در مجلس حاضر بود.او گفت : من بيمارى شديدى داشتم و هر كار كردم ، بيمارى ام بهبود نيافت . تا اينكه شخصى به من گفت :*((*اگر از تربت امام حسين استفاده كنى شفا مى يابى *))*. من نيز چنين كردم و عافيت يافتم .موسى به مرد هاشمى گفت : آيا از آن تربت هنوز چيزى نزد تو باقى مانده است ؟ مرد هاشمى گفت : آرى . پس از آن كسى را فرستاد تا آن تربت را آورد. موسى (از روى تمسخر و بى احترامى ) تربت را گرفت و به پشت خود كرد. مدتى نگذشت كه ناگهان موسى فرياد كشيد: سوختم ! سوختم ! طشت بياوريد! ما برايش طشت آورديم . او به قدرى استفراغ كرد كه تمام احشاى بدنش بيرون ريخت پس از آن نديمان به خانه هايشان باز گشتند و مجلس شادى مبدل به عزا شد.طبيب مسيحى ادامه داد: شاپور به من گفت ، بيا او را معاينه كن ، شايد بتوانى درمانش كنى ، من چراغى طلبيدم و با دقت به محتويات طشت نگاه كردم . ديدم جگر و دل و تمام احشاى امير در طشت افتاده است . با تعجب گفتم : هيچ كس نمى تواند او را معالجه كند مگر حضرت *((*عيسى مسيح *))* كه مرده را زنده مى كرد.شاپور گفت : راست مى گويى . اما اينجا باش تا ببينم عاقبتش چه مى شود. من شب آنجا ماندم تا اينكه به هنگام سحر، امير از دنيا رفت .يوحنا با اينكه مسيحى بود، مدتها به كربلا مى رفت و قبر حضرت سيدالشهداء عليه السلام را زيارت مى كرد. بعد از مدتى ، از عقيده خود برگشت و مسلمانى نيكوكار و پرهيزكار گرديد.^(59)
اختلاف فرشته هاى عذاب و ملائكه رحمت
گويند عابدى هفتاد سال در عبادتگاه خود مشغول راز و نياز بود زنى آمد و درخواست كرد او را اجازه دهد شب را در آنجا به سر برد تا از سرما محفوظ بماند، عابد امتناع ورزيد، زن اصرار نمود ولى عابد نپذيرفت زن ماءيوس شد و برگشت ، در اين هنگام چشم عابد به اندام موزون و جمال دل فريب او افتاد، هر چه خواست