بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْدر جنگ نهروان يكى از ياران على (ع ) كه در جلو لشكر آن حضرت بود، به حضور امام آمد و عرض كرد: مژده باد كه خوارج با اطلاع از آمدن شما از نهر گذشته و رفتند. امام (ع ) سه بار او را سوگند ياد داد كه : آيا از نهر عبور كردند؟ جوان گفت : آرى .على (ع ) فرمود: سوگند به خدا كه آنان عبور نكرده اند و هرگز عبور نكرده اند و هرگز عبور نمى كنند.ميدان كشته شدن آنها اين طرف نهر خواهد بود. سوگند به خدايى كه دانه را شكافته و انسان را آفريد، پيش از اين كه به محل اثاث و قصر بوازن برسند، خداوند آنها را خواهد كشت .جوان مى گويد: با خود گفتم : على از غيب خبر مى دهد، اگر پس از رسيدن ، ديدم خلاف است نيزه خود را در چشم على (ع ) فرو مى كنم .آيا ادعاى علم غيب مى كند؟ ولى هنگامى كه به نهر رسيديم ، ديدم همه شمشيرها را كشيده و آماده جنگ ايستاده اند، از اسب پياده شدم و عرض كردم اى اميرمؤمنان ! تا هم اكنون درباره تو شك داشتم و اكنون به سوى تو و خدا باز گشته ام ، مرا ببخش . امام فرمود: تنها خدا گناهان را مى بخشد ^(160)
آنجا كه كنيز رقاصه ، عابد ساجد مى شود
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْامام موسى بن جعفر(ع ) را هارون رشيد با طرز بدى از مدينه به بغداد آورد و زندانى كرد و هر كارى كرد كه امام تابع او شود، امام (ع ) قبول نكرد. سرانجام براى اين كه قوه شهوانى امام را برانگيزد و بعدا امام را (نعوذ بالله ) رسوا كند، يكى از كنيزهاى رقاصه و زيباروى خود را به عنوان خدمتگزار به زندان فرستاد و از طرفى يكى از خادمان خود را ماءمور كرد تا گزارش بر خورد آن كنيز زيباروى را با امام (ع ) برايش شرح دهد.كنيز اول كه رفت با حالات زنانه و عشوه گرى مخصوص خود همانطور كه ماءمور بود خواست دل امام را بربايد اما... روزى ماءمور خليفه به زندان آمد و ديد كنيز به سجده افتاده و با حال خاصى مى گويد: قدوس سبحانك سبحانك اى خدا تو از هر عيبى پاك و منزهى و سر از سجده بر نمى دارد. ماءمور اين جريان را به هارون گزارش داد. هارون دستور داد كنيز را نزدش آوردند.در حالى كه به آسمان مى نگريست و بدنش به لرزه در آمده بود، هارون گفت : چگونه هستى ؟ حالت چطور است ؟ كنيز گفت : من در زندان كنار امام ايستاده بودم . او شب و روز به نماز و عبادت مشغول بود و تسبيح خدا مى گفت و به من اعتنايى نمى كرد و ... مقام والاى او مرا تحت تاءثير قرار داد، به سجده افتادم و تسبيح خدا مى گفتم كه اين ماءمور آمد و مرا به اينجا آورد. هارون او را تهديد كرد كه جريان را به كسى نگويد، اما او در هر فرصتى از عبادت بنده صالح خدا امام هفتم سخن مى گفت و آنچنان منقلب شده بود كه همواره در ياد خدا بود تا چند روز قبل از شهادت امام هفتم (ع ) از دنيا رفت . ^(161)