*((*يونس بن يعقوب *))* كه از بزرگان شاگردان امام ششم است مى گويد: يكسال موسم حج *((*هشام بن حكم *))* در منى خدمت امام صادق عليه السلام رسيد. در آن موقع هشام جوانى نورس بود و به تازگى تارهايى از مو، در صورتش روييده بود. گروهى از شاگردان بزرگ امام صادق عليه السلام و علماى سالخورده شيعه مانند حمران بن اعين ، قيس بن ماصر، و ابوجعفر احوال (مؤ من طاق ) و غيره در خدمت حضرت بودند.امام صادق عليه السلام هشام را كه جوانى كم سن بود، بر آنها مقدم داشت و او را بالاتر از همه جاى داد، سپس براى اينكه ، اين كار بر حضار گران نيايد، فرمود: اين با دل و زبان و دست خود ما را يارى مى كند، آنگاه فرمود: اى هشام ! آنچه ميان تو و عمرو بن عبيد گذشت نقل كن و سؤ الاتى را كه از وى نمودى بازگو!*((*هشام *))* گفت : فدايت گردم ! من مقام شما را بسيار بزرگ مى دانم و از سخن گفتن در حضور شما شرم دارم ، زيرا كه زبانم در پيشگاه حضرتت به خوبى نمى گردد، حضرت فرمود: اى هشام هرگاه ما دستورى به شما مى دهيم اطاعت كنيد و در مقام انجام آن برآييد هشام هم پذيرفت و ماجرا را بدين گونه شرح داد:به من اطلاع دادند كه *((*عمرو بن عبيد*))* روزها با شاگردان خود در مسجد بصره مى نشيند و درباره *((*امامت *))* بحث و گفتگو مى كند و عقيده شيعه را در خصوص لزوم وجود امام در ميان خلق تخطئه مى نمايد. اين مطلب براى من بسيار گران تمام شد، به همين جهت آهنگ بصره نمودم و روز جمعه به مسجد شهر در آمدم . جمعيت انبوهى گرداگرد *((*عمرو بن عبيد*))* حلقه زده بودند. او هم لباس پشمى سياه رنگى پوشيده و پارچه اى مانند عبا روى دوش انداخته بود، و مردم پى درپى از وى پرسش مى كردند. من نزديك رفتم و از حاضران مجلس خواستم كه در حلقه خود جايى به من دهند. آنها هم برايم جا باز كردند، بطورى كه توانستم در ميان صف بنشينم .سپس عمرو بن عبيد را مخاطب ساختم و گفتم : اى مرد دانشمند، من غريبى هستم ، اجازه مى دهى از شما سؤ الى بكنم ؟ گفت : آرى .گفتم : آيا شما چشم داريد؟! گفت : اى فرزند! چيزى را كه مى بينى ، چرا سؤ ال مى كنى ؟ اين چه سؤ الى است ؟ گفتم : سؤ الات من از اين قبيل است . خواهش مى كنم توجه بفرماييد و با حوصله جواب آنها را بدهيد.گفت : سؤ ال كن هر چند سؤ الات تو احمقانه است !گفتم : از شما سؤ ال مى كنم ، ولى به شرط اين كه هر طور بود پاسخ آن را بدهيد.گفت : بسيار خوب سؤ ال كن ! گفتم : شما چشم داريد؟ گفت : آرى ؟ گفتم : چه كارى با آن انجام مى دهيد؟ گفت رنگها و اشخاص را مى بينيم .گفت : آيا بينى داريد؟ گفت : آرى . با آن چه مى كنيد؟ گفت : بوها را به وسيله آن استشمام مى كنم .گفتم : آيا دهان هم داريد؟ گفت : آرى . گفتم : با آن چه مى كنيد؟ گفت : طعم خوردنيها و آشاميدنيها را مى چشم .گفتم : زبان داريد؟ گفت : آرى . گفتم : آن را براى چه مى خواهيد؟ گفت : با آن سخن مى گوييم .گفتم : گوش هم داريد: گفت آرى . گفتم گوش به چكارى مى آيد؟ گفت براى اينكه صداها را بشنوم .گفتم : دست هم داريد؟ گفت : آرى . گفتم : دست را براى چه مى خواهيد؟ گفت كارهاى سخت را با آن انجام و چيزهاى نرم را به وسيله آن از سخت تميز مى دهم .گفتم : آيا پا هم داريد؟ گفت : آرى . گفتم : با آن چه مى كنيد؟ گفت از جايى به جايى مى روم .گفتم : بسيار خوب بفرماييد بدانم آيا شما قلب هم داريد؟ گفت : آرى . گفتم : قلب را براى چه كارى لازم داريد گفت : به وسيله قلب آنچه بر اعضايم مى گذرد، تشخيص مى دهم . گفتم : آيا اين اعضاء از قلب بى نياز نيستند؟ گفت : نه ! گفتم : وقتى اعضاء بدن صحيح و سالم باشند، چه نيازى به قلب دارند؟ گفت : اى فرزند! هر