روزى ملك شاه به شكار رفته بود در قلعه اى نزول نمود جمعى از غلامان او گاوى ديدند كه صاحب ندارد گاو را كشته و گوشت آن را خوردند. گاو از پيرزنى بود كه با سه يتيم خود از شير آن زندگى مى كرد، وقتى زن با خبر شد كه سربازان ملك شاه گاوش را كشته اند، بسيار اندوهناك گرديد، سحرگاه بر سر پل زاينده رود آمد.ملك شاه وقتى خواست از پل بگذرد، پيرزن از جاى برخاست و گفت : اى پسر آلب ارسلان داد مرا بر سر اين پل مى دهى يا بر سر پل صراط، خوب فكر كن ببين كداميك برايت بهتر است ملك شاه گفت : سر پل زاينده رود، زيرا طاقت دادخواهى تو را بر سر پل صراط ندارم ، اكنون بگو تو را چه شده تا به آن رسيدگى كنم .گفت : گاوى داشتم ، غلامان تو آن را كشته اند، در واقع اين ظلم از تو سر زده كه درباريان و اطرافيان را خود سرانه تربيت كرده اى . ملك شاه دستور داد: غلامانى كه اين عمل را مرتكب شده اند، پيدا كنند، طولى نكشيد كه مجرمين را آوردند، ملك شاه آنها را سخت مجازات كرد و در عوض يك گاو پيره زن صد گاو به او داد و گفت : اى پيره زن آيا از پسر آلب ارسلان راضى شدى ؟ عرض كرد، آرى به خدا راضى شدم .پس از درگذشت ملك شاه پيره زن صورت بر خاك او گذاشته گفت : پروردگارا پسر آلب ارسلان با همه پستى خود درباره من عدالت نمود و سخاوت كرد تو نيز اكرم الاكرمينى ، اگر درباره او تفضل فرمايى و از جزايش بگذرى دور نيست . در آن ايام يكى از زهاد ملك شاه را در خواب ديد. از حالش پرسيد؟ گفت : اگر شفاعت پيره زن كه در سر پل زاينده رود به دادش رسيدم ، نبود واى بر من بود^(32).
ابراهيم بن مهدى و غلام حجام
ابراهيم بن مهدى عموى ماءمون خليفه عب اسى در زمان وى ادعاى خلافت كرد، مردم با او بيعت كردند يك سال و يازده ماه و دوازده روز خليفه بود تا اينكه ماءمون با او جنگيد، او را شكست داد و او فرار كرد و مخفى شد، حال ماجرا را از زبان خود ابراهيم بشنويم . او مى گويد: ماءمون براى دستگير كننده من صد هزار درهم جايزه قرار داده بود، من از ترس نمى دانستم چه كنم يك روز ظهر در هواى گرم از خانه خارج شدم . در حال ترس و وحشت حركت مى كردم ناگاه خود را در كوچه اى بن بست ديدم ، خيال كردم اگر بر گردم ، هر كه مرا ببيند در شك خواهد افتاد كه ناگاه چشمم به غلامى افتاد كه بر در خانه اى ايستاده است جلو رفته گفتم .آيا در منزل شما جايى هست كه يك ساعت در آنجا بگذرانم ؟ گفت : آرى : در را باز كرد من داخل شدم ، اطاق تميزى داشت كه از حصير و فرش پوشيده شده بود. چند پشتى تميز از چرم در يك طرف ديده مى شد. او مرا داخل اطاق كرد و در را بست و خودش خارج شد.با خود گفتم حتما فهميده جايزه اى را كه براى پيدا كردن من قرار داده اند، رفت تا اطلاع دهد، در ترس و وحشت عجيبى قرار گرفتم .طولى نكشيد غلام برگشت ، بوسيله حمالى هر چه احتياج داشتيم آورد. نان و گوشت با يك كوزه نو و تميز را از حمال گرفته پيش من گذارد، گفت : مولاى من غذايى كه به دست غلامى سياه تهيه شود ممكن است شما نخوريد، چون شغل من حجامت است اگر زحمت نباشد خودتان تهيه فرماييد. گرسنگى مرا ناراحت كرده بود، به اندازه خودم غذا درست كرده خوردم و بعد او مقدارى ميوه و آجيل آورد خورديم و چون خسته بوديم هر دو بخواب رفتيم . من اول شب بيدار شدم ، به فكر جوانمردى و همت اين مرد حجام افتادم ، او را بيدار نمودم .