يكى از اميران هند، فريفته و شيداى علم و فضل حضرت امام جعفر صادق عليه السلام شد و تصميم گرفت ، هديه اى براى آن حضرت بفرستد كالاهايى نفيس با يك كنيز با جمال و زيباروى همراه يك از سپاهيانش بنام *((*ميزاب بن حباب *))* خدمت امام عليه السلام فرستاد.به ميزاب گفت : در حفظ كنيز كوشا باش ، و در هر منزلگاه ، براى او خيمه اى جداگانه مى زنى و كاملا در رعايت حجاب و عفت او كوشش مى كنى تا به مدينه خدمت امام عليه السلام برسانى .*((*ميزاب *))* طبق دستور حركت كرد، ولى در محلى ، كنيز لباسهاى خود را بالا زد كه پاهايش را بشويد، چشم ميزاب به ساق پاى او افتاد و عاشق او شد، شيطان بر او غلبه كرد، و هر چه كنيز او را از مجازات امير ترسانيد، اعتناء ننمود كنيز گفت : من شنيده ام آن آقايى كه مرا به او هديه كرده اند، غيب مى داند، دست بردار ولى ميزاب گوشش بدهكار اين حرفها نبود و به اجبار با كنيز زنا كرد. تا اينكه به مدينه خدمت امام صادق عليه السلام رسيدند و همه هداياى امير هند را تحويل دادند، امام عليه السلام با خشم به *((*ميزاب *))* نگاه كرد و فرمود: مرا نياز به اين كنيز نيست برگردانيدش ، شما خيال مى كنيد ما از اوضاع عالم و كردار شما ناآگاهيم ؟!چون ميزاب انكار مى كرد، امام عليه السلام دستور دادند پوستينى كه ميزاب پوشيده بود گواهى دهد، و بعد از گواهى ، آن پوستين به اشاره امام عليه السلام آن چنان ميزاب را فشار داد كه نزديك بود روح از